چکیده:
ابراهیمی در این کتاب داستان عشقی را تعریف میکند که از دوستیِ کودکانۀ دونفر ریشه گرفته و در جوانی به شکوفایی رسیده و در کتاب بار دیگر شهری که دوست میداشتم توصیف شده است. این رابطه بیش از آنچه به زمان مربوط باشد وامدار مکان است. در اجتماعات بشری، شهر به عنوان مرکز اتفاقات شناخته میشود و داستان نادر ابراهیمی در شهری میگذرد که جلوه آن در بار نخست سکونت، هیچ شباهتی به شهری که بعدها روایت میشود، ندارد. این امر از منظر نقد مضمونی و جغرافیای ادبی که معتقد است بیرون درون را روایت میکند، قابل بررسی و تحلیل است. در این پژوهش از نظرات میشل کولو بهره گرفتهایم تا شاهد استحاله شهر باشیم که همپای راوی/قهرمان داستان تغییر میکند، و چرایی این تغییر در داستان زندگی پرسوناژ نهفته است. در واقع این متد معتقد است که بررسی جغرافیای متن، دسترسی و درک جهان متن را ساده میکند ولی در انتها خواهیم دید علاوه بر این، شهر همتای قهرمان حضور فعال دارد و میتواند بهعنوان یکی از پرسوناژها مطرح باشد.
In this book, Ebrahimi tells the story of a love, rooted in the childhood friendship of two people and flourished at the young age, and the book once again describes the city I loved. This relationship owes more to space than to time. In human societies, the city is known as the center of events, and Ebrahimichr(chr('39')39chr('39'))s story takes place in a city that, at first glance, bears no resemblance to the city that will be narrated later. This can be examined and analyzed from the point of view of thematic critique and literary geography, which believes that it narrates the inside out. In this study, we use the theory of Michel Collot to see the transformation of the city that changes with the narrator / hero, and the reson of this change is in the characterchr(chr('39')39chr('39'))s life. In fact, this method makes it easy to study the geography of the text, access and comprehend the world of the text, but at the end we will see that the city is active and present like a hero and can be considered as one of the principle characters.
خلاصه ماشینی:
دانشيار زبان و ادبيات فرانسه و لاتين ، دانشگاه شهيد بهشتي دريافت : ١٣٩٨/٨/٤ پذيرش : ١٣٩٩/٥/٦ چکيده ابراهيمي در اين کتاب داستان عشقي را تعريف ميکند که از دوستي دو کودک ريشه گرفته ، در جوانيشان شکوفا و در کتاب بار ديگر شهري که دوست ميداشتم توصيف شده است .
در اين جستار سعي خواهيم کرد مکان را براساس تعريف جغرافياي ادبي ميشل کولو در کتاب بار ديگر شهري که دوست ميداشتم بررسي کنيم .
ضرورت تحقيق شهر صرفاً يک کالبد يا سيماي بيروني نيست ، بلکه «طعم شهر» (حبيبي، ١٣٨٩: ٨٥) درون اين کالبد و فضا، علاوه بر «چهرة شهر» (همان ) اهميتي درخور دارد و همان طور که اين درون و بيرون با يکديگر ارتباط برقرار ميکنند، براي درک بهتر يک اثر ادبي نياز است محيط شهري به درستي شناخته و بررسي شود تا بتوان با توجه به همۀ عوامل فضايي و غيرفضايي تأثيرگذار بر متن ادبي پرداخت .
اين امر علاوه بر به دست دادن شناختي بيشتر از محيط هاي فضايي و شهري، ما را با فضاهاي موجود در ادبيات فرهنگ ايراني نيز آشنا ميکند و از اين شناخت ميتوان به شناخت هايي ديگر دست يافت که نويسنده آن را به خوانندة خود ارائه ميدهد؛ البته اين بدان معني نيست که متن ادبي يا رمان يک نويسنده تماماً ما را با شناخت مکان روبه رو ميکند، بلکه نويسنده به اين ترتيب جهان بودگي خود را توصيف ميکند و نوع ديگري از همان توصيف مثلث من /جهان /کلمه اتفاق ميافتد که شناخت هريک از اجزا، به شناخت کلي ميانجامد.