خلاصه ماشینی:
"نه عزیز من،دورهء این حرفها گذشت،پس چی که پنجره روباز میکنم.
به جهنم که باد صدای منو توی خیابان دنبال خودش میکشونه...
بله که پنجره رو باز میذارم،اما تو که نمیتونی بیای تو،...
جریمهت اینه که همون جا بمونی و منو از توی آشپزخونهء اپن عین مادر مردهها نگاه کنی...
که مییام نزدیک پنجره و داد میزنم.
اما دیگه نمیخوام مثل تو باشم،دیگه به چرندیات تو گوش نمیدم،دیگه اونطوری که میخواستی راه نمیرم،حرف نمیزنم،میخوام خودم باشم؛تنها و بدون سایه.
لطفا اصرار نکن،فعلا باید همونجا پشت پنجره بمونی بله!معلق تو هوا.
چی شده؟!ای کلک!بالاخره با اون نگاه معصوم منو از پا انداختی.
هم تو رو،هم اون چشمای سیاه لعنتیرو،راستش از اینکه پشت پنجره بمونی خجالت میکشم،...
من که بادبادک نیستم که بتونم توی هوا معلق بمونم،آخه اصرار تو منطقی نیست.
خیلی خب!مییام لبهء پنجره میایستم.
هی!،ما داریم میریم پایین، توی هوا معلق شدیم،...
سعادت خانم چرا ماتش برده؟!مثل جنزدهها از اون پایین به ما نگاه میکنه،داره جیغ میزنه،..."