نویسنده: جعفری، فاطمه؛
فروردین 1385 - شماره 100 (2 صفحه - از 107 تا 108)

"» پسر که جلو در ایستاده بود کنار پنجره آمد:«درسته خواهر،فرمایشات شما درسته، ولی هر وقت هم آقا کسی رو شفا بده، نقاره خونه میزنه. » مادر کلید را که پسر روی میز شیشهای کنار در گذاشته بود بر داشت و در را قفل کرد. » مادر چادر گل ریز صورتی را روی سر دختر انداخت و زیر گلو سنجاق زد. -اینا چرا طناب بستن به خودشون؟ مادر روی دست،بلندش کرد و جایی را نشانش داد:«نگاه کن،او پنجره فولاده. -چیه؟ -با کی حرف میزنی؟ مادر دختر را روی پاهاش نشاند و گفت: «به اون گنبد طلایی نگاه کن و هر چی از خدا میخوای بگو. دیدی؟» مادر نگاه کرد و گفت:«من نور سبز نمیبینم. با صورت خیس،دختر را میبوسید و میگفت:«خدایا شکرت!یه نفر شفا گرفت!» دختر دید کنار پنجره فولاد شلوغ است و تکههای لباس آبی روی دست مردم میچرخد."
- دریافت فایل ارجاع :
(پژوهیار,
,
,
)