خلاصه ماشینی:
"اما دریغ!دفعات انگشتشماری تواسنته بود تا آمدنش خود را بیدار نگه دارد!و اینک پس از چند سال زندگی مشترک به این وضع عادت کرده بود،آن لذت پیشین را برایش نداشت ولی اعتراض هم نمیکرد!
مگر نه اینکه احمد را از روی نوشتههایش شناخته بود؟مگر نه اینکه در برابر تمامی مخالفتها یک تنه ایستاده بود و او را انتخاب کرده بود؟مگر نه اینکه اول عاشق قلم او شده بود و بعد به خود او دل بسته بود؟!اما رفتهرفته به این نتیجه میرسید که حرف برادرش خیلی هم دور از منطق نبوده،زندگی کردن با یک نویسنده،بسیار سخت و پرمسئولیت است،صبوری میخواهد و قدرت تا بتوانی تحسینش کنی و به پیش برانیش،عشق سرشار میخواهد تا نثارش کنی،به اضافه اینکه باید تحمل تنهایی را نیز داشته باشی.
هرچند سالها بود بر سر حرف خود ایستاده بود،اما اینک میترسید،میترسید از اینکه کمکم خستگی را احساس کند!از اینکه راه نفوذ در فکر و روح احمد را نمیدانست میترسید!"