خلاصه ماشینی:
"حسین به امیر که کوچکتر از همه بود و 8-7 سال بیشتر نداشت میگفت:"جوجه!" حالا او در ستاد پشتبانی و تبلیغات جهاد سازندگی طرح و نقاشی میکشید و پلاکارد مینوشت.
یکی از آنها اسلحهاش را گذاشت کنار گوش اسیری که زخمی،روی زمین افتاده بود و میخواست تیر خلاص بزند که حسین مچ دستش را محکم گرفت:"تو حق نداری این کار را بکنی!برای چی آمدی بجنگی؟آدمکشی؟"بعد اسیر مجروح را سوار آمبولانس کرد و پشت جبهه تحویل بهداری داد.
همانجا دو رکعت نماز خواند،بعد رو کرد به سرباز عراقی و گفت:"8 سال اینجا بودیم،زحمت ما را کشیدید،حلال کنید"اشک توی چشمهای سرباز حلقه زده بود.
بیشتر کسانی که به دیدنش میآمدند،منتظر بودند او از 8 سال سختی و غربت بگوید اما حسین فقط میگفت:"اگر اسارت زندانی بود،پس دنیا هم زندان است.
یکبار امیر گفت:"داداش این همه میگویی فلانی زبان یاد گرفت،قرآن را حفظ کرد،پس شما چی؟ کمی مکث کرده بعد به امیر که حالا دانشجو بود و دیگر نمیشد بگوید جوجه این سؤالها برای تو زود است،نگاه کرد و با آرامش گفت:"من این راه را انتخاب نکرده بودم،فقط سعی میکردم شرایط برای کسانی که استعداد داشتند،اما قدرت و ارادهء غلبه بر محیط و دردو رنجش را نداشتند،مهیا باشد.
سردردهایش آن قدر شدید شده بودند که اگر کسی وارد اتاقش میشد،فکر میکرد او در حالت کما است اما وقت نماز چشمهایش را باز میکرد،به گوشهء پنجره نگاهی میانداخت و بدون اینکه سؤال کند وقت نماز هست یا نه مهر میخواست."