خلاصه ماشینی:
"در روزگار ما،شاعران در جستوجوی سبک و مکتب و زبان مستقل،از شعر دور افتادهاند و از شعور نیز؛عقل آنان عقل شاعران نیست،عقل دلالان و کاسبان است،و نوادری چون یغما که نه سبک میشناسند و نه مکتب و نه زبان مستقل میفهمند،نه ایماژ و آبسترهسازی و نه روشنفکری و آوانگارد بارنی،بشارتدهندگان این اشارتند که شعر جوششی است که در جان جنونمندش باید جست؛و به راستی اگر این جنون،چگونه یک خشتمال میتوانست حضور خود را با چنین کبریایی اعلام کند: تنم در وسعت دنیای پهناور نمیگنجد روان سرکشم در قالب پیکر نمیگنجد مرا اسرار از این گفتوگو بالاتر است،اما به گوش مردم از این حرف بالاتر نمیگنجد مرا خواب آن زمان آید که در زیر لحد باشم سرپرشور اندر نرمی بستر نمیگنجد توانگر را مخوان در گوش دل اسرار درویشی که در خشخاش خورشید بلند اختر نمیگنجد نشان قبر مگذارید بعد از مرگ یغما را شهاب طارم اسرار در مقبر نمیگنجد."