خلاصه ماشینی:
"جروم هم پدرش را بازآفریده بود-از نویسندهء زنمردهء بیقرار به ماجراجویی اسرارآمیز که به سرزمینهای دوردست سفر میکرد -نیس،بیروت،مایورکا،حتی جزایر قناری،جروم تقریبا در هشتمین جشن تولدش بود که فهمید پدرش یا در کار قاچاق اسلحه است یا مأمور سازمان اطلاعات و ضد اطلاعات.
چشمانش را بست، قیافهء آرامی به خود گرفت و انگار که لازم بود ماجرا را هرچه زودتر رو کند،با عجله ادامه داد:«پدرت در یکی از خیابونهای ناپل قدم میزد که خودک افتاد روش.
جروم گفت:«سر خوک چه بلایی آمد؟!» انی به معنی سنگدلی جروم،آنطور که آقای وردزورث برای همکارانش تفسیر کرد،نبود(او حتی دربارهء این موضوع که شاید جروم هنوز برای«مسولیت»مناسب نباشد هم با آنها به بحث و تبادلنظر پرداخت).
وقتی که عمهاش دربارهء مرگ پدرش با غریبهها چکوچانه میزد برای او خیلی دردناک بود.
اما کی حتی میتونست تصورش رو بکنه وقتی که سر راهش از ویادوتوره مانوئله پانوچی که میگذشته تا بره موزهء آبنگاری،یه خوک بیفته روی سرش؟» این همان لحظهای بود که تظاهر شکل واقعیت به خود میگرفت.
البته بیشتر زندگینامهها،هرگز چاپ نمیشود-آدم فکر میکند نکند کل ماجرا شکل پیچیدهای از اخاذی به خود گرفته و شاید چه بسا نویسنده قهار زندگینامه یا مقالهای از این راه برای اتمام تحصیلات خود در کانزاس یا ناتینگهام بهرهبرداری کند.
سلی با چشمانی باز و ترسیده نشسته بود و عمهء جروم ماجرا را تعریف میکرد،و سر آخر،سلی گفت:«چه وحشتناک!آدم رو به فکر وامیداره، مگه نه؟یه همچین اتفاقی،یهو از آسمون آفتابی!» از شادی،قند در دل جروم آب میشد،انگار که سلی برای همیشه بر ترس او خط پایان کشیده بود."