چکیده:
تبیین رفتار انسانی در حکمت عملی سنت براساس دیدگاهی غایتانگار صورت میگیرد، بهگونهای که از ارسطو تا حکمای اسلامی، در عین تفاوت دیدگاهی که در این زمینه دارند، افعال انسانی را معطوف به غایات کمالی در نظر میگیرند و از آنجا که صورت و حقیقت رفتار را به غایت آن باز میگردانند، بر مبنای غایت رفتار و با رویکردی هنجاری به حسن و قبح آن حکم میکنند. این در حالی است که با آغاز دورۀ مدرن بستر تبیین رفتار انسان، به رویکرد مکانیستی تحول مییابد و این تغییر رویکرد در فلسفۀ دکارت بهطور جدی ظاهر میشود و با هابز بسط مییابد و با اسپینوزا به اوج خود میرسد. در مکانیسمانگاری مدرن، رفتار انسانی در چارچوب مکانیسم ضروری و علی نیروهای (امیال) حاکم بر آن تبیین میشود. بر این اساس تبیین رفتار مجرمانه از غایتانگاری حکمت عملی سنت به تلقی رفتار مجرمانه بهمثابۀ زنجیرهای از روابط علی و ضروری مکانیسم طبیعت انسانی تغییر رویکرد میدهد. این تغییر رویکرد، زمینۀ آغازین تحقق هویت اقتصادی جرم در دوران جدید است.
The explanation of human behavior in the practical wisdom of tradition is teleological. From Aristotle to Islamic scholars, despite their differences, human actions are considered to be aimed at perfection, and since they attribute the form and truth of behavior to its purpose, they judge its decency or indecency based on the purpose of the behavior through a normative approach. However, with the beginning of the modern era, the basis for explaining human behavior evolved to a mechanistic approach. This change of approach appeared in Descartes' philosophy, expanded with Hobbes, and culminated with Spinoza. In modern mechanism, human behavior is explained within the framework of a mechanical view of the world and the forces that govern it. Accordingly, the explanation of criminal behavior changes from the traditional teleology of practical wisdom to the perception of criminal behavior as a chain of causal and necessary relationships in human nature. This approach is the starting point for the the economic identity of crime in the modern era.
خلاصه ماشینی:
در حکمت عملي ارسطو فعل انسان با رويکردي غايت گرايانه تبيين مـي شـود و از آنجـا کـه غايت انسان چيزي جز زندگي نيک و حيات در پرتو عقل نيست ، انسان بايـد در نسـبت بـا ايـن غايت فعاليت کند و فعل انساني با معيار قرار دادن اين غايت سنجيده مي شود.
بنابراين در حکمت عملي سنت ، تقليل از مراتب عقلاني نفس انسـاني، بـه هـيچ عنـوان بـه رسميت شناخته نمي شود و بروز فعلي که در واقعيت خـارجي حـاکي از سـقوط از ايـن مرتبـه باشد، در اين رويکرد مردود و قبيح است و به همين دليل حکمـت عملـي سـنت بـا رويکـردي هنجاري بر بايستگي رفتار معطوف به غايت کمال تأکيد دارد و ماهيت رفتـار انسـاني را بـا ايـن معيار ارزش گذاري مي کند.
مکانيسم دکارتي در سراسر انديشۀ مدرن و از سدة هفدهم به بعد الگوي حاکم بر تفکـر بـود (بـايزر، ٢٠٠٥: ٨٤)، و از يـک طرف در اروپاي قاره اي با شرح و تفصيل اسپينوزا، به عنوان بـزرگ تـرين شـارح دکـارت توسـعه يافت و از طرف ديگر در انگلستان با ديدگاه هاي هابز، با صـبغۀ ماترياليسـتي بسـط پيـدا کـرد، به گونه اي که تبيين رفتار انساني از الگوي حکمت عملي سنت به کلي فاصله گرفت و مبتنـي بـر الگوهاي مشابه در علم فيزيک جديد که صبغۀ رياضياتي دارد، با تأکيد بر مفاهيم نيرو و حرکت انجام گرفت ، به گونه اي کـه اسـپينوزا تصـريح مـي کنـد: «مـن اعمـال و اميـال انسـان را دقيقـا همان طور ملاحظه مي کنم که خطوط و سـطوح اجسـام را مطالعـه کـردم » (اسـپينوزا، ١٣٩٢: ١٤٢).