خلاصه ماشینی:
"یکی گفت: «داداش سردت نیست؟» بعد دیگری با لحن محبتآمیزی گفت: «تو سردت نیست؟» دستفروش بلند شد و پیهسوز را روشن کرد و همه اتاق را نگاه کرد.
صاحب مسافرخانهء نوبنیاد پیش آن یکی رفت و شنید که او نیز آن را از کسی دیگر که در حاشیهء شهر دکان دارد خریده است.
بعد از پرسوجوی بسیار،سرانجام اولین فروشندهء لحاف را پیدا کرد و معلوم شد او نیز آن را از خانوادهء فقیری که در حاشیهء شهر زندگی میکردند خریده است.
دوتایی زیر یک لحاف رفته بودند و میلرزیدند و به دلسوزی به همدیگر میگفتند: «داداش سردت نیست؟» «تو سردت نیست؟» در خانه نه آتشی بود و نه وسیلهء درست کردن آتش.
وقتی فهمید نمیتواند کرایهء خانه رابگیرد،بچهها را از خانه بیرون انداخت،در خانه را قفل کرد و تنها چیزی که برایشان مانده بود یعنی لحاف را از بدن آنها جدا کرد و با خود برد."