چکیده:
مسئله رابطه ذهن و بدن، همواره یکی از مسائل بحثبرانگیز در تاریخ فلسفه بوده است. در فلسفه غرب، دکارت که تمایزی کامل بین نفس و بدن قرار داد، نتوانست از عهده تبیین رابطه نفس و بدن برآید. در همان زمان اشکالاتی به نظریه وی وارد شد. بهخاطر همین اشکالات، مکتب توازیگرایی پدید آمد و سرانجام در قرن بیستم، فیلسوفان ذهن بهخاطر عدم تبیین از رابطه نفس و بدن، تجرد نفس را منکر شدند. افزونبراین، با وجود انکار نفس توسط فیزیکالیستها و تلاش آنها مبنی بر تبیین رابطه مادی حالات ذهنی و بدن، حتی نتوانستند تبیین مقبولی از رابطه مادی حالات ذهنی و بدن ارائه دهند و در نتیجه، این مسئله حلناشده باقی ماند. اما ملاصدرا برابر اصول اساسی و بنیادین فلسفهاش - اصالت وجود و تشکیک وجود- توانست تبیین مقبولی از رابطه نفس و بدن ارائه دهد که برپایه آن، نفس و بدن دو مرتبه از یک وجود واحد هستند و بدن با حرکت جوهری توانسته به مرحله تجرد دست یابد.
The relationship between mind and body has always been one of the most controversial issues in the history of philosophy. In Western philosophy, Descartes made a complete distinction between soul and body but could not explain the relationship between them because there were flaws in his theory at that time. Because of these problems, the school of parallelism emerged, and finally in the twentieth century, the philosophers of the mind rejected the incorporeity of the soul because it did not account for the relationship between the soul and the body. Moreover, physicalists, despite their denial of the soul and their attempts to explain the material relationship between mental states and the body, could not even provide a plausible explanation of this relationship and therefore this problem remained unresolved. However, according to the basic principles of his philosophy (the principality of existence and the gradation of being), Mulla Sadra was able to offer a plausible explanation of the relationship between soul and body according to which the soul and body are two aspects of a single existence and the body has been able to reach the stage of incorporeity through the substantial movement.
خلاصه ماشینی:
پرسش اصلي اين است که اگر نفس مجردي وجود داشته باشد، طبق فرض، اين نفس مجرد داراي زمان و مکان نيست؛ بااينحال چگونه ميتواند با بدني مادي که زماني و مکاني است ارتباط برقرار کند؟ فيزيکاليستها بهدليل همين عدم تناسخِ موجود غير زماني و مکاني با موجود زماني و مکاني، قائل به استحاله ارتباط بين نفس مجرد و بدن مادي شده و گفتهاند ناامکانی ارتباط نفس مجرد و بدن مادي تالي فاسدي براي وجود نفس مجرد است و ازاینرو نميتوان پذیرفت که انسان داراي ذهن يا نفس مجرد است.
در زمان خود دکارت از او دراينباره بسیار پرسيده شد که نحوه اين ارتباط چگونه است؟ برای نمونه، در کتاب اعتراضات، اعتراض پنجم، کلرسيه از او ميپرسد: اگر نفس مادي نيست، چگونه باعث حرکت بدن ميشود؟ گویا دکارت از اين پرسشها خشمگین ميشود و بااينحال ميپذيرد که پاسخ دادن به آنها مستلزم تبيين ماهيت رابطه نفس و بدن است که تابهحال نتوانسته به آن پاسخ دهد (غفاري، 1389، ص99-100).
اصولاً چگونه ممکن است چيزي که فاقد هرگونه بُعد فيزيکي است، در بدني که در ابعاد فيزيکي جاي دارد تأثير بگذارد؟ فرض اين است که طبق نظر دکارت، بدن انسان و اجسام داراي زمان و مکان هستند، ولي نفس هيچ ارتباطي با زمان و مکان ندارد؛ پس چگونه ميتواند در آن تأثير بگذارد؟ دکارت در پاسخ اول، هيچ تبييني براي اين موضوع ندارد و ميگويد تبيين نداشتن اشکالي به رابطه داشتن ذهن مجرد و نفس مادي وارد نميکند؛ همانطور که عدم تبيين رابطه میان گرما و جسم اشکالي به رابطه داشتن وارد نميکند.