چکیده:
ژان پل سارتر و مارتین بوبر هر دو به انسان، مسائل و اضطرابهای وجودی او توجه کرده و درباره آنها فلسفه ورزی نمودهاند. ازجملهی این مسائل، موضوع «دیگری» و «معنای زندگی» است. هدف پژوهش حاضر بررسی حضور «دیگری» و تأثیر آن در «معناداری» یا «بیمعنایی» زندگی ازنظر این دو متفکر است. آراء سارتر در جایگاه یک اندیشمند خداناباور درباره «دیگری» در دو رویکرد ظاهر میشود؛ ابتدا دیدگاه افراطی او نسبت به «دیگری» که به حدی بدبینانه است که او را جهنم مینامد و ارتباط «من» با «دیگری» را مبتنی بر «ستیز» میداند. زندگی در این نگاه پوچ و بیمعناست. سارتر در آراء متأخرش رویکردی اعتدالی پیدا میکند و معتقد است که باید به «جعل معنا» برای زندگی پرداخت و «دیگری» میتواند در این معنایابی نقش مؤثری داشته باشد. از طرفی، مارتین بوبر، اگزیستانسیالیستی الهی است که «دیگری» و «معنای زندگی» را در پیوندی عمیق با یکدیگر میبیند. در اندیشهی او دستیابی به ارتباط اصیل و در پی آن کشف «معنای زندگی» تنها وقتی ممکن است که «تو»یی وجود داشته باشد. البته «تو» مراتبی دارد و بلندمرتبهترین «تو»، «توی ابدی» است که در سایهی «فیض» او، «معنای زندگی» کشف میشود.
Jean-Paul Sartre and Martin Buber have considered the human being, his existential issues, and anxieties in their philosophical issues. Among these topics is the subject of the "other" and "meaning of life". Sartre's views appear in the position of an atheist thinker about the "other" and meaning in life in two approaches. First, his radical view of the "other" is so pessimistic, and he calls it "hell", and the relationship with the "other" is based on "conflict". At this point, life is absurd and meaningless. He takes a moderate approach in his later views, believing that he has to invent a meaning for life and that the "other" can play an essential role in this meaning. Buber is a divine existentialist and sees the "other" and "meaning of life" in a deep bond. In his mind, the pursuit of authentic communication and the discovery of the meaning of life can only be possible when there is "Thou". Of course, Thou has a hierarchy, and the highest "you" is "eternal", and in the shadow of his grace, the meaning of life is discovered.
خلاصه ماشینی:
در اين رويکرد زندگي ذاتا داراي معناسـت و انسـان بايـد آن را بيابد؛ ٢) معنا به مثابه امري مجعول ٢: يعني هرچه هست در درون انسان است و بدون تکيـه بـه هـيچ قـدرت بيرونـي، فـرد بايـد بنـا بـر اراده و انتخـاب خـويش معنـايي بـراي زنـدگياش جعـل نمايد(عليزماني، ١٣٨٦: ٨٤).
مارتين بوبر برخلاف سارتر معتقد است که انسان اگرچه در دنيا قرار گرفته و آشـوب را تجربه ميکند اما در اين تجربه ي آشوب ، بييار و تنها نيسـت بلکـه خداونـد حضـور دارد و زندگي داراي معنايي است که بايد آن را کشف کرد.
او معتقد است تحقق بخشيدن به «خود»، يک تجربه ي ارتباطي است که در محـدوده ي ارتباط محصور ما با «خود» مان واقع نميشود بلکه حاصل «حضور ديگـري» و تعامـل مـا بـا اوست (٦١ :١٩٨٨,Buber) همچنين شناخت در جريان يک ارتبـاط صـميمانه بـا «ديگـري» حاصل ميشود؛ اما شناختي که از اهميت برخوردار است ، معرفتي اسـت کـه از برخـورد بـا «ديگري» به عنوان «تو» ناشي ميشود.
نتيجه ي نظر سارتر اين است که برقراري ارتباط اصـيل بـا «ديگـري» غيـرممکن اسـت و مواجهه با «ديگري» تهديدي براي آزادي «من » به حساب ميآيد؛ پس آگاهي (انسـان ) بايـد با ساختار «بودن - براي- ديگري» مقابله کند.
نظر بوبر اين است که انساني کـه حضـور خـدا را درک ميکنـد بـا جهـان «مـن -آن » و «من -تو» ي انساني همچنان در ارتباط است و همچون فرد جداشده ي از جهـان و «ديگـري» نيست چون اگر چنين باشد از حضور خدا در زنـدگياش غافـل اسـت .