چکیده:
شیوه غزل عاشقانه سرودن و سخن گفتن از معشوق و برشمردن صفات او و برتری دادنش بر همهچیز و همهکس، در روزگار پیش از سعدی و در قرن ششم چنان بود که مضمون و موضوع این نوع تغزلات آنان، بیشتر غلامان و کنیزکان ترکستانی را در بر میگرفت که بهلحاظ زمانی، مکانی و معنایی، متناسب با شرایط آنان بود. سعدی اما، این سبک و ژانر عاشقانه را دور از آن فضا، به عشقی بومی، منطقهای و آراسته و متعالی تبدیل کرد؛ آنگونه که خاطرپسند عام و خاص و منظور نظر عاشقان و دلباختگان واقع شد و البته با رموز و رندانگیهایی که خاص او و ذهن و زبان اوست. با اینهمه؛ آنگاه که ضرورت ایجاب میکند، به زبان عتاب روی میآورد اما، زبان عتاب وی اگرچه شکوهآمیز است و گلایهمندانه، اما آنچنان بهنرمی و آرامی و در قالبی دلنشین و اخلاقمدارانه عنوان میشود که در رویارویی نخست و بیآنکه اینهمه را در جایی گردآوریم، هرگز متوجه زبان عتاب سعدی نخواهیم شد. در ادامه مقاله چگونگی این امر مورد بحث و بررسی قرار گرفته است.
خلاصه ماشینی:
تشکیل داده است؛ رنجيدهام ز خويت امّا ز مهر رويت, مشكل روم ز كويت اين بار و بار ديگر (عاشق اصفهاني، 1344: 98) جايت كنون نباشد جز در كنار اغيار, ياد آن زمان كه بي ما، جایي نمينشستي (مشتاق اصفهاني، 1320: 123) نه همچو مَنَت به مهر یاری خیزد, نه نیز چو من به روزگاری خیزد من خاک تو و تو میدهی بر بادم, ترسم که میان ما غباری خیزد (عطار، 1399: 89) ای کرده دلم سوختۀ درد جدایی, از محنت تو نیست مرا روی رهایی معذوری اگر یاد همی نایدت از ما , زیرا که نداری خبر از درد جدایی در فرقت تو عمر عزیزم به سر آمد , بر آرزوی آنکه تو روزی به من آیی من بیتو همی هیچ ندانم که کجایم , ای از بر من دور، ندانم که کجایی گیرم نشوی ساخته بر من ز تکبر , تا کی من دلسوخته را رنج نمایی ایزد چو بدادست بهخوبی همه دادت, نیکو نبود گر تو به بیداد گرایی بیداد مکن کز تو پسندیده نباشد, زیرا که تو بس خوبی، چون شعر سنایی (سنایی، 1399: 146) در غزلهای سعدی نیز نمونههای بسیار دارد: من ندانستم از اول كه تو بىمهر و وفايى, عهد نابستن از آن به كه ببندىّ و نپايى دوستان عيب كنندم كه چرا دل به تو دادم, بايد اولبه تو گفتن: كه چنين خوب چرايى؟ (سعدی، 1389: 600) چه جرم رفت كه با ما سخن نمىگويى؟, چه كردهام كه به هجران تو سزاوارم؟ (همان: 602) هنوز با همه بدعهديات دعا گويم, هنوز با همه بىمهريات طلبكارم (همان: 554) با همه جلوۀ طاووس و خراميدن كبك, عيبت آن است كه بىمهرتر از فاختهاى هركه مىبيندم از جور غمت مىگويد:, سعديا بر تو چه رنج است كه بگداختهاى؟ (همان: 593) غم عشق آمد و غمهاى دگر پاك ببرد, سوزنى بايد كز پاى برآرد خارى (همان: 620) جفاى عشق تو بر عقل من همان مَثَل است, كه سَرگَزيت به كافر همى دهد غازى1 (همان: 626) گاه، در اشعار عاشقانه سعدی، با ابیاتی حیرتانگیز از رنگ و لعاب واسوختگویی روبهرو میشویم که اگرچه بسیار کم بسامد است، اما از چنان غنای حیرتانگیزی برخوردار است که ما را مسحور خود میسازد.