خلاصه ماشینی:
"بیا اینجا ببینم!» همهء دانشآموزان زدند زیر خنده و حتی نگاههای همکلاسشان که با خشم به آنها نگاه میکرد و به سوی آقای حمیدی میرفت،چیزی از خندهء آنها کم نکرد.
او زیر چشمی همهء حرکات حقانی را زیر نظر داشت و پیش خودش فکر میکرد که اگر این جلسه همینطور بگذرد،حتما اثر بسیار بدی روی او خواهد گذاشت.
دورهء جوانی بود دیگر!او باید در همین جلسه دل حقانی را به دست میآورد.
آقای حمیدی به گوشهء حیاط رفت همانطور که لبخند میزد،گفت:«حقانی،بیا اینجا ببینم!» حقانی با بیتفاوتی بلند شد و جلو آمد.
» آقای حمیدی از تغییر ناگهانی او خیلی خوشحال شده بود، چند بار به نشانهء دوستی،دستی بر شانه او زد و گفت:«یالا تا وقت نگذشته،برو لباس بپوش و بیا.
آقای حمیدی ادامه داد:«پس برای دوستی بیشتر با تو،یک خری میخواهد همین گرمکن را به تو هدیه کند!» با شنیدن آن جمله،رنگ عادل حقانی پرید."