خلاصه ماشینی:
"پس از آن یحیی جامهدانی را خواست،صحیفه قفل زده و مهر زدهای را از آن بیرونآورد و مهر آن را نگاه کرد و بوسید و گریه کرد;سپس مهر را شکست و قفل را گشود و آنگاهصحیفه را باز کرد و بر چشم خود گذاشت وفرمود: به خدا قسم ای متوکل، اگر نبود آنچهکه نقل کردی از پسر عمم در کشته شدن و بردار آویختنم، مسلما این صحیفه را به تونمیدادم.
صحیفه را خدمت امام تقدیم داشتم، امامفرمود: به خدا قسم این خط عمویم زید ودعای جدم علی بن حسینعلیه السلام است.
) این جمله را گفت و به راه خود ادامه داد،گفتم: این جوان باید از ابدال و زاهدان نمونهروزگار باشد، برای اینکه دوباره مرا به نام واسمم خواند (در حالی که من در بلخ زندگیمیکنم و او در مدینه) و آنچه در قلبم خطورکرده بود، برملا ساخت!
وی شرحداستان تالیف کتاب خود را در بلخ چنینمینگارد: «در هنگام که خواست و مشیتباری مرا به سوی بلاد و غربت روان ساخت، ودست تقدیر و سرنوشت گذارم را به سرزمینبلخ قصبه ایلاق انداخت، سید متعهد و پایبنددین ابوعبدالله محمد بن حسن بن اسحاقبن حسن بن حسین بن اسحاق بن موسی بنجعفر بن محمد بن علی بن حسین بن علیابی طالبعلیه السلام که معروف به «نعمت» بود به آنقصبه وارد شد، و من به مجالستبا وی بسیارخرسند و شادمان گشتم، و با همدمی وهمصحبتی او قلبم روشن و سینهام گشودهشد، و به دوستی و محبتش بسیار مفتخر وسرافراز گشتم."