خلاصه ماشینی:
"» با کمک یکی از سربازها گونی را پشت موتورسیکلت بست و پرسید:«ببخشید جناب سروان،دیگر چیزی ندارید؟»گفتم:«چرا گروهای خمپارهانداز چند روزیست که نانهای خود را جمع کردهاند،میتوانی آنها را هم ببری»پیرمرد با خنده گفت:«آری آنجا به اندازهء یک وانت نان هست اگر جسارت نباشد به یکی از رانندههایتان بگویید آنها را تا روستای ما بیاورد،مقداری هم ماست خیلی خوب برایتان کنار گذاشتهام.
و با دقت اطراف را مورد بازرسی قرار دهند»این کار انجام شد و از چند پیرمردی که در ده باقی مانده بودند به عنوان راهنما استفاده شد که این کار بسیار مفید و همکاری اهالی نیز چشمگیر بود.
باز چه خبر شده؟»گفتم:«دوباره قرارگاه زیر آتش خمپاره قرار گرفته است ولی چند دقیقهای میشود که آتش خاموش شده است.
چون درست شب بعد قرارگاه به خمپاره بسته شد و با آنکه تعدادی سنگر کنده بودیم،گروهی کشته و زخمی داشتیم."