چکیده:
نظریه جدایی علم و فلسفه از دین مربوط به قرن نوزدهم و بیستم با هدف شعلهور شدن آتش مشاجره و
نزاع میان مردم، کسب شهرت اجتماعی و سوء استفاده از پدیده نوگرایی و بعضا کسب حقیقت صورت گرفته
است. اساسا شیوع تضاد علم و دین در مغرب زمین در نتیجه برخورد ارباب کلیسا با علم به وجود آمده است
در حالی که دانشمندان غربی اعترافاتی در مورد هماهنگی علم و دین داشتهاند و از سوی دیگر گفتهاند علم به
طور جدی مدیون دین مقدس اسلام است. نویسنده با تعاریفی جامع در باره مفاهیم علم، فلسفه، حیات معقول
و دین به اثبات اتحاد و هماهنگی بین آنها پرداخته و علم و دین و فلسفه (بمعنی حکمت) را سه رکن اصلی
حیات معقول شمرده و هیچ گونه تعارضی در بین آنها ندیده بلکه علم و فلسفه را محتاج دین میداند.
خلاصه ماشینی:
"بخش اول در این مورد به اختصار مقصود از علم و فلسفه، معنای جامع آنها میباشد که عبارت است از «معرفت مستند به توصیفها» و «استدلالات مستند به واقعیات عینی و قابل لمس و تعقل محض» موضوع اول ـ این مسأله که علم و فلسفه به دین احتیاج ندارد و از آن جدا است، مربوط به قرن نوزدهم و بیستم است که با نظر به افکار علمی و فلسفی دانشمندان مطرح شد.
زیرا دین اسلام، جهان هستی و نوع انسانی را آیات الهی دانسته و عقیده دارد که انسان باید با تعقل آنها را بشناسد که این مسأله بدون ضروری تلقی کردن علم امکانپذیر نیست.
بهطور کلی در هیچ یک از وسایل سهگانه مزبور نمیتوان گفت که دلیل اعتبار خود را با مجرای علمی اثبات کرده است، با اینکه هر سه وسیله درک و دریافت برای کاروان انسانی از آغاز تاریخ تا کنون در شناخت ارتباطات چهارگانه او (ارتباط انسان با خویشتن، با خدا، با جهان هستی، با همنوعان خویشتن) مشغول فعالیت بوده و سند اعتباری جز این نداشتهاند که ما (حواس و عقل و وجدان) برای انسانها بدون دخالت عمدی و انحراف آگاهانه، روشنایی بخشیدهایم تا بتوانند راه خود را بهسوی واقعیات پیش بگیرد.
4. انسان در این هستی بهعنوان یک موجود با عظمت که استعداد تکامل وجودی و ارزشی عالی دارد، بهوجود آمده و برای وصول به هدف اعلای حیات که بالاتر از موجودیت خود انسان و فوق جهان طبیعت است، مورد توجه جدی حکما و عرفا قرار گرفته است."