خلاصه ماشینی:
"خاطرهها در این باغ قدم میزنند،با گلها هم آواز میشوند و از کودکی میخوانند بیمادر، که خدا بزرگش کرد...
و از همان آغاز آن لبخند،"خلاصه خوبیها"را به لبهایش آموخت و به او گفت چهطور عشق را در کاسه قلبش بریزد و به همه آدمها نه،به همه موجودات روی زمین تعارف کند!
و از همان آغاز،به او ادب و تواضع آموخت،برای همین بود که قیصر میدانست که مثلا باید"موعود"را"بفرمایید"خطاب کند!یا معلمش را چنان محترم بدارد که گویی پیامبری است!
خدا به قیصر،یوسفی آموخت و اینکه چگونه گوهر عفاف و نجابت را در آزمونهای بزرگ هشیارانه حفظ کند.
و قیصر که از خود خدا آموخته بود که چگونه و چقدر دوست بدارد،اینبار دیگر عاشق خدا شد خدایی که منشاء همه خوبیها و مهربانیها...
پس به دامان خدا آویخت که در این ابتلاء تنها شعرش را به او ببخشد که حاصل جمع همه عشق و شور و شعورش بود.
میگویند که این روزها قیصر آن بالا،آن دنیا را هم شاعرانه کرده است!"