چکیده:
پرسش در بارهی رابطهی تن و روان از پرسشهای بنیادین در علمالنفس فلسفی و روانشناسی جدید است که پاسخ به آن روشنگر طرز تفکر اندیشهوران در باب معرفت نفس میباشد.وجود نفس و مغایرت آن با بدن، ماهیت نفس و مادی یا مجرد بودن آن، نحوهی حدوث و پیدایش آن، چگونگی تکامل و از جمله بقا یا فنای آن، از زمرهی مسایلی است که دغدغهی خاطر فیلسوفان بوده و هست.این جستار کنکاشی است تطبیقی پیرامون موارد فوق از منظر سه تن از فیلسوفانی که در فلسفه، علاقمندی وافری نسبت به موضوع نفس از خود نشان دادهاند؛ یعنی ابنسینا، صدرالمتألهین شیرازی و رنه دکارت، فیلسوف فرانسوی قرن هفدهم میلادی. در این تحقیق ضمن معرفی دیدگاه اجمالی هر یک از فلاسفهی فوق، مشکلات و نقاط ضعف و قوت نظریههای آنان مورد بحث، مقایسه و تحلیل قرارگرفته و ربط منطقی آرایشان آشکار شده و از این رهگذر سیمای کلی علمالنفس نزد هر یک ترسیم شده است.
خلاصه ماشینی:
""26 دکارت در کتاب گفتار در روش راه بردن عقل پس از اذعان به خطاهای حسی و به دنبال آن تشکیک در همهی اموری که توسط حس به دام فکر و فهم بشری در میافتد، سرانجام به این نتیجه میرسد که: همان دم برخوردم به این که در همین هنگام که من بنا را بر موهوم بودن همه چیز گذاشتهام، شخص خودم که این فکر را میکنم، ناچار باید چیزی باشم و توجه کردم که این قضیهی "میاندیشم پس هستم" حقیقتی است چنان استوار و پابرجا که جمیع فرضهای غریب و عجیب شکاکان هم نمیتواند آن را متزلزل سازد؛ پس معتقد شدم که بیتأمل میتوانم آن را در فلسفهای که در پی آن هستم، قایل شوم که مطلقا تن ندارم و جهان و مکانی که من آنجا باشم، موجود نیست اما نمیتوانم تصور کنم که خود وجود ندارم؛ بلکه برعکس همین که فکر تشکیک در حقیقت چیزهای دیگر را دارم، پیدا هست و یقینا نتیجه میدهد که من موجودم؛ در صورتی که اگر فکر از من برداشتهشود- هر چند کلیهی امور دیگر که به تصور من آمده، حقیقت داشتهباشد- هیچ دلیلی برای قایل شدن به وجود خودم نخواهمداشت؛ از این رو دانستم که من جوهری هستم که ماهیت یا طبع او فکرداشتن است و هستی او محتاج به مکان و قائم به شیء مادی نیست و بنابراین من یعنی روح (نفس) که به واسطهی او آنچه هستم، هستم کاملا از تنم متمایز است؛ بلکه شناختن او از تن آسانتر است و اگر هم تن نمیبود، روح تماما همان بود که هست."