خلاصه ماشینی:
در سال 49 به تبریز رفتم،هفده سال-غیر ازدیدارهای گذرای تابستانها در مشهد-شکستگیهایروزگار جافی را به مومیای نامه و خامه بر هم مینهادیم،تا خیاط آن ضرب المثل که«پرسیدند از کجایی،گفتهنوز زن نگرفتهام»جامۀ خراسانی به اندامم برید و تاکنون که سر وا میگردانم و به چیزی کماز چهل سال همدمی و همقدمیهامینگرم،آنچه از یادهایم-پاکیادهایم-بیرون میکشم-شهد الله-از مرد جزفضیلت و نجابت و عشق به آموختن وآموزانیدن چیزی نمییابم و نه حتی ترکاولایی.
کنون که سر وا میگردانم و به چیزی کم از چهلسال همدمی و همقدمیها مینگرم،آنچه از یادهایم-پاکیادهایم-بیرون میکشم-شهد الله-از مرد جزفضیلت و نجابت و عشق به آموختن و آموزانیدن چیزینمییابم و نه حتی ترک اولایی.
» مرد فضیلت و نجابت!به یاد داری که پس از نقدیکه بر تصحیح و شرح گلستان نوشتم،بزرگوارانه گفتید:«بیش از سه چهارم نوشتههایت درست بود،اما گمانمیکنم مؤلف را آزرده باشید»و من سخن افلاطون راگفتم که گفته بود:«هر چند سقراط بر من عزیز است اماحقیقت عزیزتر است».