چکیده:
در این نوشتار، تلاش شده است تا با تکیه بر آثار دکارت، عقلانیت در فلسفه او بررسی گردد. برای این منظور، نخست معانی عقلانیت بیان شده و پس از تعیین معنای مورد نظر، گزارشی از فلسفه دکارت به صورت تحلیلی ارائه گردیده و در ادامه، با متمایز ساختن «هستی شناسی» از «معرفت شناسی»، به بررسی عقلانیت، هم در نظام هستی شناسی و هم در نظام معرفت شناسی وی پرداخته شده است. دکارت در نظام معرفت شناسی خود، پس از طرح شک روشمند، به سوی شکاکیت، که مرحله ای از عدم عقلانیت است، سیر می کند، سپس بر اساس «کوجیتو» تلاش می کند تا از نظر معرفت شناسی، به قلمرو عقلانیت بازگردد. اما در نظام هستی شناسی، او نخست بر پایه «کوجیتو» به اوج عقلانیت، که همان اعتقاد به جوهر حقیقی واحد باشد، نزدیک می شود، ولی در ادامه و با گرایش به کثرت و اصالت ماهیت، از عقلانیت در نظام هستی شناسی فاصله می گیرد
خلاصه ماشینی:
"اگر چنین مباحثی در زمره امور اعتباری و بسته به ذوق و احساس می بودند چندان جای تعجب نداشت و وجود اختلاف و تعارض امری طبیعی و عادی می نمود، ولی اگر بپذیریم که قوام هر اندیشه فلسفی به عقل است 1 و اصولا فلسفه ورزی را همان عقل ورزی بدانیم، در این صورت، با این مسئله پیچیده مواجه خواهیم شد که آیا می توان همه آنچه را امروزه تحت عنوان «اندیشه های فلسفی» شناخته می شود، مطالب عقلی دانست، یا آنکه باید این اندیشه ها را آمیخته ای از عقل و ناعقل شمرد؟ به تعبیر دیگر، با توجه به اختلاف های عمیقی که در اندیشه های فلسفی وجود دارند، در اندیشه فیلسوفان غربی، عقل از چه جایگاهی برخوردار است؟ به دیگر سخن، میزان عقلانیت در این فلسفه ها چقدر است؟ با توجه به اینکه بسیاری بر این باورند که دکارت نقطه عطفی در سیر تاریخ فلسفه غرب محسوب می شود، به گونه ای که فلسفه های پس از او با عنوان «فلسفه جدید» از فلسفه های پیش از او متمایز می گردند، 2 بنابراین، بجاست در بررسی عقلانیت، نقطه عطف فلسفه غرب را موضوع این نوشتار قرار دهیم.
» دکارت معتقد است که آنچه تاکنون درباره ارزیابی باورهای خود انجام داده، کاری آگاهانه بوده که بر اساس اراده صورت گرفته است، ولی صرف اینکه من اراده کرده باشم که به گزارههای درست باور کنم، کافی نیست؛ زیرا این احتمال وجود دارد که باورهای نادرستی که در گذشته داشتهام، به دلیل انس ذهنی که در گذشته با آنها داشتهام، بر خلاف میل و ارادهام وارد مجموعه باورهایم گردند."