خلاصه ماشینی:
"فرصت سبز مرد نشست کنار پنجره و لیوان چایش را کنار دستش گذاشت.
گوشه حیاط ایوان کوچک غرق برف شده بود.
مرد به در کوچک کنار حیاط نگاه کرد و به ردپای که از جلو در تا کنار در ورودی اتاق کشیده شده بود.
>فرصت سبز در ساعتی که دور نیست سیده هاجر حدائقی (به تصویر صفحه مراجعه شود) مرد لبخند زد و عینکش را به چشم گذاشت.
(به تصویر صفحه مراجعه شود) از روی قالی کهنه رد شد و نقشونگار قدیمی آن را،که بر اثر جارو زدنهای متمادی کمرنگ،ولی هنوز زیبا بود،خوب تماشا کرد.
آن وقتها که هوا خیلی سرد بود و من خانه نداشتم...
نمیخواهی به دنبال زیباییهایش بگردی؟ مرد خندید و گفت:زیباترین لحظه دنیا این لحظه است که تو را در بهترین فصل سال،در بهترین ساعت و در بهترین حال میبینم.
لحظهای بعد،او از سقف اتاق،با هیجان به سمت کسی بالا میرفت که تمام این سالها منتظرش بود."