خلاصه ماشینی:
"اما پدرم زیر بار این حرفها نمیرفت دیوارهای اداره و سالن خانه را با عکسهای بزرگ رضاشاه و شاهنشاه زینت کرده بود و آنقدر به تقاضاهای قوای اشغالگر درباره توقیف و تبعید وطن پرستان بیاعتنائی کرد که سرانجام او را ببهانهای از سر راه خود برداشتند و با آنکه زندگی ما در آن ایام تقریبا از هم پاشیده شد از این بابت هیچ گله و شکایت نکرد.
هروقت هم در ایام تعطیل میخواستیم ببیرون شهر برویم اتومبیل کرایه میگرفت وقتی باو میگفتیم پس آن اتومبیل چیست میگفت«این اتومبیل دولتی است و از پول مردم خریداری شده است من حق ندارم از آن برای کار- های شخصی استفاده کنم»و این اتومبیل از بس کار نمیکرد همیشه باطریاش خالی بود.
گاهی روزها باطاق من میآمدم و با آنکه همیشه اصرار داشت مزاحم کسی نشود چند دقیقه مینشست و چون مرا سخت گرفتار کار و مشکلات میدید میگفت«من برای تو نگرانم تو خودت را خیلی گرفتار کردهای»جواب میدادم «پدر ناراحت نشوید آخر از دست شما برای من کاری ساتخ نیست من خودم باری را که بدوش گرفتهام به منزل میرسانم»اما او میگفت«تو نمیتوانی از من بخواهی که ناراحت نشوم»شاید در آنموقع آرزو میکردم آنقدر ثروت و دارائی داشت تا همه مشکلات مرا حل کند ولی هرگز از اینکه در زندگی منحرف نشده و ثروتی را که آسان می- توانست بدست آورد جمع نکرده اظهار پشیمانی نمیکرد.
اما پدرم همین خانه را هم نتوانست نگهدارد بعلت احتیاج بتعمیرات و مخارج دیگر چند سال قبل خانه را در بانک کشاورزی گرو گذاشت و بعد با آنکه در امور مالی مرد بسیار دقیق و مرتبی بود در پرداخت اقساط دچار اشکال شد،درنتیجه هرچندگاه یکبار نامهای تهدیدآمیز از بانک میرسید که چرا قسط این ماه عقب افتاده است و با آنکه تقریبا یک برابر و نیم پولی که از بانک گرفته بود بآنها پرداخت بازهم مبلغی بدهکار بود."