خلاصه ماشینی:
"روی این دنیای پر آشوب و پربدبختی، کشوری بود قشنگ:مملکت خوشبختی.
این میگفت:«-هی،آقا جون!پول پارو کن!» اون میگفت:«-اسکناس نو جارو کن.
یکی از اونها گویا رییس یک اداره بود، اما راستش را بخوای،پخته خور و هیچکاره بود.
» این در و اون در زد، به همه هی سر زد.
معنویت شده بود سنگر این جمع بزرگ.
یه معلم داشتند،زبل و تخس و درشت، سر درسش تو کلاس،بس که او ور میزد،خودشو پاک میکشت: «-زندگی کردن هست،اونو یادش بگیرین، این کتابای چرند،همهرو حفظ میکنین،مگه از جون سیرین؟ بچهها،تو گوشاتون،لالایی هی میخونن،شمارو خواب میکنن، تو سراتون به جای نون،هوس خربزه و آب میکنن.
مار سمی باشید،زهرتات کو؟هان کو؟ خصم قاهر باشید،قهرتان کو؟هان کو؟ پشت مردم باشید،پشتتان کو؟هان کو؟ چشم و گوش خود را،با توام؛باز بکن، مقصدت را بنگر،سفر آغاز بکن.
دوست نداریم کونمون با شاخ گاو جنگ بکنه، کی میخواد تو سوراخ عقرب و مار چنگ بکنه؟ میدونی؟مصلحت جملگیمون تو کار بوده، دیگ این خدمت فرهنگی ما روبار بوده."