خلاصه ماشینی:
"هرگز نشد گشوده ازین آسمان دری ** در پیش چشم خستهء زندانیان خاک غیر از غبار آبی این آسمان نبود در پشت این غبار جز ظلمت و سکوت فضا و زمان نبود * زندان زندگانی«انسان»دری نداشت هر در،که ره بسوی خدا داشت،بسته بود تنها دری که راه بدهلیز مرگ داشت همواره باز بود دروازهبان پیر در آنجا نشسته بود چشم انتظار جان اسیران خسته بود در پیش پای او در آن سیاه چال پرها گسسته بود و قفسها شکسته بود *** امروز،این اسیر انسان رنجدیده و محکوم قرنها از عمق این غبار تا اوج آسمان خدا پر گشوده است انگشت بر دریچهء خورشید سوده است تاج از سر«فضا»و«زمان»در ربوده است تا واکند دری،بجهانهای دیگری...."