خلاصه ماشینی:
"که آن موقع ما با یک عده از دوستانمان توی بنی فاطمه بودیم،حالا یادم است که روز قبل ازتاسوعا یعنی شب تاسوعا،توی خیابان هفده شهریور فعلی و شهباز آن موقع ظاهرا یا خانۀ حاجکاظم خوشگره بود یا خانۀ حاج تقی وهاب آقایی یکی از این دو تا-هر دوی آنها خدا رحمتشانکند از مؤمنین تهران بودند-ما جوانها جمع شدیم توی یک اتاق و این دم را به اصطلاح تمرینکردیم،بچههایی که باهم بودیم که آن موقع ما به عنوان جوانان مسجد محمدی معروف بودیم؛یک عدهای بودیم باهم دوست بودیم که توی خیابان خراسان یک مسجدی داشتیم که هر سال کاربا زمان جشن تولد امام حسن(ع)بود که حالا آن هم باز اگر یادم باشد بگویم،که آن خودش اصلاموضوع سیاسی بود خیلی مفصل میگرفتیم،مسجد کوچکی داشتیم که البته الان بزرگتر شده،ولی خیلی بزرگ میگرفتیم که از همۀ تهران میآمدند آنجا توی آن جشن شرکت میکردند.
همان شعارها را در بالای چهارپایه دادو شاه را نفرین کرد و آمد پایین و گرفتنش،بعد از سال 42 بود،حاج آقای ما رفت دمکلانتری 13 یک مردی بود قهوهچی بود و برای رئیس کلانتری چایی میبرد وقتیبرگشت به آن قهوهچیه میگویند که از برادر ما چه خبر داری؟این میرود به هوای چاییآوردن هی گزارش برای اینها میآورد که نشسته تو اطاق رئیس و اینطور و اینطور،فرداصبح عموی ما آمد هیئت،امروز عصری گرفتنش و فردا صبح آمد هیئت،بابای ما (به تصویر صفحه مراجعه شود)سید عباس زریباف میگوید که چطور دیروز تو را گرفتند،امروز آمدی هیئت؟میگوید دیروز که من راگرفتند شب بردند کمیته مشترک ضد خرابکاری،آنجا که میبرنش یک نیمکتی بوده واین روی این نیمکته میگیرد و میخوابد،میگفت هی سروصدا میآمد توی این اطاق وهی تن ما میلرزید که مثلا حالا با ما چه کار میخواهند بکنند؟بعد میگفت یک آقاییآمد نشست پشت میز و ساعت مثلا دوازده،یک بعد از نیمه شب،گفتش که اسمتچیه؟گفتم:سید عباس،نوشت."