خلاصه ماشینی:
"آنچه از نظریه بیگانگی مارکس استنتاج کرد مبین این واقعیت است که اولابیگانگی زائیده ساختارهای اجتماعی و فرهنگی است و بواسطۀ مالکیت خصوصی و تقسیم کار،انسان قادر به تمتع و حظ از ماحصل کار و محصول فعالیت خود نیست و در نتیجه نمیتواندنیروهای بالقوۀ خود را باز یابد و بشناسد و نتیجتا چنین بیگانگی از کار و تولید بیش از پیشانسان را از مفهوم واقعی انسانیت و طریق مدنیت دور کرده و او را نه تنها اسیر روابط حاکماجتماعی میسازد بلکه از خویشتن fleS از انسان همنوع namwolleF و از طبیعت erutaN بیگانه و منفک میسازد.
سیمن کوشیده ضمن ارائه تعریفی مفهومی از بیگانگی و مشخص نمودن تیپولوژیآلیناسیون،صور و انواع تظاهرات رفتار بیگانه گونه را در پنج نوع قابل تمیز که بنظر وی رایجترینو متداولترین صور کاربرد مفهومی واژه در ادبیات جامعه شناسی و روان شناسی است نشان دهد: الف-احساس بی قدرتی ssensselrewoP عبارت است از احتمال و یا انتظار متصوره از سوی فرد در بال بیتأثیری عمل خویشو یا تصور این باور ه رفتار او قادر به تحقق و تعین نتایج مورد انتظار نبوده و وی را به هدفی که بر اساس آن کنش او تجهیز گردیده رهنمون نیست.
مع الوصف پاسخ هر یک دچار محدودیتهایی است:جامعه شناسان از سوئی نقش شخصیتفرد،آسیبهای روانی،و تجارب نخستین فرد در ایام طفولیت و نیروهای روانی را در بروز بیگانگینادیده میگیرند روان شناسان نیز از سویی دیگر با تأکید بر این فرض که علل بیگانگی روان شناختی است،میکوشند از خود بیگانگی انسان را به شالوده شخصیت،مزاج و نیروهای سرکشدرونی ربط دهند و از اینرو به حقایق و واقعیات اجتماعی چندان توجهی نمیکنند."