خلاصه ماشینی:
"سهیلی خوانساری* (به تصویر صفحه مراجعه شود) بهاری در خزان خزان رسید و ز گلشن برفت رنگ و نگار!
دگر بباغ نبینی گل و صفای بهار!
بباغ اگر نبود گل بناز و جلوه،چه غم!
کنون که باد خزان زد بساط باغ بهم، غنیمتست،ز گلخانه گل بچین و بیار، که بزم عیش و طرب بیصفاست،گر ندهند، بهر طرف،گل و نسرین،بگونهگونه،قرار.
خوشست کنج سرا،نغمهء قناری مست، بگوش اگر نرسد،در چمن،نوای هزار.
بیار آتش و بنشین و از وفا بنشان، کنار خویش،نگاری دو،آتشین رخسار.
یکی،ز بوسه ترا جان ببخشد و بدهد شراب ناب،که عیش ترا کند سرشار.
دگر،ز شوق رساند ترا بوصل و کند دل تو شاد،ز عیش مدام و بوس و کنار نصیحتی کنمت،ایکه بهره میجوئی ز عمر زود گذر،بشنو و بهانه میار.
وصال دوست سهیلی که دید بیغم هجر، کسی که گل طلبد بایدش تحمل خار.
(*)آقای احمد سهیلی خوانساری سرپرست کتابخانه ملک،از شاعران و نویسندگان محقق و هنرشناس گرانمایهء معاصر."