خلاصه ماشینی:
"از باب نمونه، غزلی را که محصول این تحول روحانی است، در اینجا پیشکش ارباب معرفت میداریم تا در این سخن، دگرگونی حال او مشهود گردد: شمعی فروخت چهره که پروانه تو بود عقلی درید پرده که دیوانه تو بود خم فلک که چون مه و مهرش پیالههاست خود جرعه نوش گردش پیمانه تو بود پیر خرد که منع جوانان کند زمی تا بود خو سبوکش میخانه تو بود تا چم دل زغیر تو بستیم، پای دل هر جا گذاشت جلوه جانانه تو بود دوشم که راه خواب زد افسون چشم تو مرغان باغ را به لب افسانه تو بود بیگانه شد به غیر تو هر آشنای راز هر چند آشنا همه بیگانه تو بود همسایه گفت کز سرشب دوش شهریار تا بانک صبح ناله مستانه تو بود بر صاحبدلان معرفت شعار، که بویی از عالم معنی به مشام جانشان رسیده و از ورای پرده ظاهر، به درون خلوت باطن از دریچه چشم دل مینگرند، به روشنی آشکار است که چنین سخنان از آبشخور معنی و معرفت، سرچشمه میگیرد و از فطرت زلال موحدی خداجو میتراود و به قول آن بزرگ: آنکس که زکوی آشنایی است داند که متاع ما کجایی است ازین دست سخنان، در آثار شهریار بسیار است، که در این وجیزه، مجال نقل بیشتر نیست."