چکیده:
رشد علوم تجربی و تأثیرگذاری آن بر زندگی انسانها باعث گردیده تا عدهای به فکر مرزبندی بین علم و غیر علم بیفتند.با تشکیل حلقهی وین مباحث روششناسی حالت رسمی پیدا کرد،منتهی اندیشمندان وابسته به این حلقه با محدود کردن علم به علوم تجربی و کنارگذاشتن معارف دیگر،راه حصول به علم را مشاهده و آزمون فرضیهها قلمداد کردند.دامنهی این دیدگاه به علوم انسانی نیز کشیده شد و عدهای با این رویکرد به مطالعه و پژوهش در مسائل انسانی پرداختند.با آثار و افکار اندیشمندانی نظیر پوپر، کوهن و لاکاتوش حالت افراطی این دیدگاه تعدیل شد و علم تجربی از حالت تجربی محض به سوی انسانی شدن گام برداشت.
به لحاظ روششناسی میتوان آثار هابرماس را به دو دوره تقسیم کرده دوره اول به نقد مکتب فرانکفورت،بازسازی دیدگاه مارکس و نقد روششناسی پوزیتیویسم اختصاص یافته و زمینهی عملگرایانهای برای دورهی دوم یا دورهی«چرخش زبانی»که به نظریهی کنش ارتباطی منتهی شد،فراهم آورد.
در این مقاله نویسندگان سعی دارند تا ضمن طرح و تحلیل دستآوردهای نظری هابرماس در دوره اول،اندیشههای معرفت شناختی او را در مورد علوم انسانی تبیین کنند.
خلاصه ماشینی:
"به عبارت دیگر، مارکس از این اصل پیروی میکند که شناخت انسان از روندهای طبیعی با روندهای اجتماعی تفاوت چندانی ندارد و این موضوع از نظر هابرماس اشتباه بزرگی است؛چرا که به عقیدهی وی،نوع رفتار انسانها در رابطه با طبیعت،با نوع رفتار آنان نسبت به یکدیگر،از اساس متفاوت است.
هابرماس معتقد است که انسانها در صورت تکیه بر نیروی عقل قادرند اختلاف خود را بدون قهر و غلبه بر پایهی استدلال و منطق حل و فصل کنند؛زیرا در مناسبات میان آنان نیاز مبرمی برای توجیه اهداف مورد نظر وجود دارد و این بهطور کیفی با مناسبات میان انسان و طبیعت فرق دارد.
مسئله نقد پوزیتیویسم برای هابرماس از سالهای 1950 به بعد به وجود آمد؛زمانی که هورکایمر و آدورنو در کتاب دیالکتیک روشنگری از موقعیت ناموزون تمدن غربی در آزادسازی خویش از فشارهای دنیای طبیعی به وسیله توسعه علم و تکنولوژی سخن گفتند؛ آزادسازیای که نه تنها برخلاف نظر اصحاب روشنگری ایجاد نشد،بلکه مؤثرترین شیوههای سلطه را با خود به ارمغان آورد.
هابرماس برای این که نسبت میان حوزههای گوناگون معرفت انسانی و جهان اجتماعی را نشان دهد و بتواند اثبات کند که همه اشکال شناخت،تاریخی هستند و از منافع بشری سرچشمه میگیرند،نظریهی«علایق معطوف به شناخت»1را طرح میکند و سه نوع علاقه را از هم تمییز میدهد که در واقع معرف شیوههای تفسیر و سازماندهی تجربه و حیات بشری هستند.
هرکدام از این علایق با سه وسیله ساماندهی اجتماعی مرتبط میشوند که به ترتیب عبارتاند از:کار یا کنش ابزاری؛تعامل اندیشه یا ارتباط کلامی و قدرت یا روابط مبتنی بر انقیاد و عامل ایجاد سه شکل از شناخت بشری یعنی علوم طبیعی(تجربی)،علوم انسانی (تاریخی)و علوم انتقادی میشوند."