خلاصه ماشینی:
"جاهایی را که باهم نشسته بودمو دربارۀ آیندهای که هرگز فکر نمیکردیم اینطور باشد حرفها زده بودم،همهرا سر کشیدم و اگر بدانی چهقدر تنهایی را عمیق و وسیع حس میکردم!و اگربدانی چه گریهای مرا گرفته بود.
معمولا تأسفمیخورند ولی گریه نمیکنند؟میدانی چرا؟برای اینکه وقتی در از دست رفتنیک مورد علاقۀ آدم کندی و مرور و آهستگی باشد،فراموشی به کمک آدم میآید وشدت تأثر را میگیرد،ولی اگر تنها مورد علاقۀ آدم،تنها دلخوشی آدم،تنها همزبانآدم،تنها دوست آدم،تنها محبوب آدم،تنها معشوق آدم،تنها عمر آدم و اصلا همۀوجود آدم را یکمرتبه از او بگیرند و ببرند و آن طرف دنیا بگذارند،دیگر نمیشودتحمل کرد.
هیچ میدانی امروز تازه شانزده روز بود که رفتهای؟روزی که پهلوی ملکی رفته بودم و زنش گریه کرد(ازرفتن تو و برایت قبلا داستانش را نوشتم)مطلبی هم گفت.
آن روز که زن ملکی این مطلب را گفت تو تازه پنج شش روز بودرفته بودی ولی حالا شانزده روز شده است و من هرچه فکر میکنم سیصد و شصتو پنج روز..."