خلاصه ماشینی:
"* چون کودکی از ترس تاریکی راهی به آغوش تو میجویم وز وحشت چیزی که نامش را نمیدانم این راز را،دزدانه،در گوش تو میگویم: کای از تمام مهربانان جهان بهتر!
فریاد کن چندانکه حتی مرگ سنگین دل در لحظهی موعود از هم نگسلد ما را زیرا در آشوب جهان،ما هردو میدانیم کز ازدحام آدمیزادان وز آنچه موجود است در آفاق بیپایان سهمی اگر ما راست،جز تنهایی ما نیست وین خانهی کوچکتر از قایق ما سرنشینان پریشان روزگارش را بر پهنهی دریای غربت پیش میراند اما در آفاق هراسانگیز این دریا شب چیرگی دارد، وز هیچ سوی ظلمتش راهی به فردا نیست.
خروس سر کندهای که به دریا انداختم گرداب آرام گرفت تا هم آبی به صورت بزنم و هم سوراخهای ته کشتی را با برگهای انجیر کور کنم حوا بیش از همه خجالت کشید دستبند علفیاش را به من بخشید فهمیدم که دختران قدیمی هم از غرق شدن بیشتر از غرق نشدن میترسیدهاند شیخ ابو سعید ابو الخیر تفی به زمین انداخت گفت: از کرامات ما که هیچ!"