خلاصه ماشینی:
"بوی شما درهمه جای این کوچه پیچیده است.
لا اقلیک دست لباس که با آن هر روز نماز بخوانم و به یاد شما باشم.
میآیی و دست مبارکت را بر سر من میکشی، میروم بدون آنکهخواستهام را به شما بگویم.
اما اگر یک دست لباس از شما به یادگار داشته باشم، چقدرخوب میشود.
چقدر نماز خواندن بالباس شما لذت بخش است.
فکرمیکنم حتی کار کردن با لباس شما هم عبادت است.
به همین سادگی میخواهی بروی؟ بدونآنکه چیزی بخواهی؟ » میخواهم برگردم، اما دیگر روی بر گشتن به خانه شما را ندارم.
اما نه، یک راه دیگر مانده است.
با خودم میگویم: «قبل از اینکه نامه را به شما برسانم باید دو رکعت نمازبخوانم و از خدای بزرگ صد بار طلب خیر و صلاح بکنم.
» نامه در دست، مقابل در خانه شما میایستم.
صدای زنگ شتران در کوچههای مدینه پیچیده است.
مرد میگوید: «این هدیهای است که از طرف امام به تو تقدیم شده."