خلاصه ماشینی:
"در شهر بازرگانان غیر عرب هم دیده میشدند که با لباسهای خاص خود از مردم کوفه متمایز بودند.
مردم با دیدن شاعر بزرگ شهر گرد او جمع شدند و همه با دست او را به یکدیگر نشان میدادند: ـ نگاه کنید، سید حمیری به محلهی کناسه آمده!
هرکس فضیلتی از حضرت علی علیهالسلام نقل کند که من آن را به نظم در نیاورده باشم، این اسب اصیل را با آنچه پوشیدهام، به او خواهم داد.
هر فضیلتی را که بیان میکردند، سید حمیری شعری را که در باره آن فضیلت سروده بود، برای جمع میخواند.
سید گفت: ـ مگر تو فضیلتی از حضرت علی علیهالسلام سراغ داری که من آن را به نظم در نیاورده باشم؟!
همه منتظر بودند که سید حمیری شعری در این مورد برای پیرمرد بخواند و او هم راهش را بگیرد و برود.
لباسهای زیبایش را بیرون آورد و همراه با لگام اسب به پیرمرد داد."