خلاصه ماشینی:
"دختری که در طرف چپ من نشسته بود با هر دو دستش،دست چپ مرا به دست گرفت و همانطور که دوستاش با بازیگوشی مشغول حرفهای عادی دخترانه با خودشان بودند،بدون کمترین حجب و حیا،با من شروع به ور رفتن کرد.
در همین حال دیدم که پسران جوان اتو کشیدهی خوشسیما و بلند اندامی،از در دیگر که این دختران،آن در را باز گذاشته بودند،بی اجازهی من به طبقات بالای خانهام میروند و تمام اثاثیه و اسباب زندگی مرا بیرون میبرند.
ننه برای اینکه صبح با طلوع خورشید از خواب برنخیزیم،با ملحفه و پارچههایی که روی طنابها میانداخت، دیواری درست میکرد ولی باز آفتاب سحر از سوراخهای پارچهها که اکثرا پوسیده بودند به روی ما میتابید و خواب اول صبحمان را آشفته میکرد.
ننه که از زمان سرباطی عمو همیشه مضطرب بود با دو انگشت پارچهی سربندش را از روی گوش کنار زد تا بهتر بشنود و برای اینکه ما را ساکت کند با تکیه کلام همیشگیاش برای امر به سکوت،گفت:«رنگ،رنگ»2 اما چیزی دستگیرش نشد."