خلاصه ماشینی:
"وقتی ما را به کمیته مشترک بردند،چشمهایمان را با چشمبند بسته بودند و همهمان را به اتاق افسر نگهبان بردند و آنجا لباس زندان را به تن ما کردند که بترسیم و بگوئیم اول و آخر ما همین است؛اما ما چون ما قبلا دوره دیده بودیم،میدانستیم که این برنامهها چیست، بنا براین ترس و لرزی به خود راه ندادیم،اما عده دیگری هم بودند که آن شب خیلی جزع و فزع میکردند،چون اصلا در جریان برنامه نبودند و فقط برای شرکت در جلسه به خانه خانم حکمتجو آمده بودند.
بعد از این حرف آن روحانی را خیلی کتک زدند و شکنجه کردند.
در اتاق بازجویی بودم که آرش بیرون آمد و به منوچهری گفت:«من میخواهم این دختر را بترسانم،چون اصلا حرف نمیزند.
من به این شک لعکس پدرم را از داخل پرونده کش رفتم که تا نگهبان به خودش جنبید،عکس پرونده را از داخل پرونده کندم و هنوز از زندان بیرون نرفته بودم که مرا دستگیر کردند و پرسیدند:«این عکسها را از کجا آوردی و چگونه دزدیدی؟»من هم به آنها جواب دادم:«ندزدیم،نگهبانتان با دست خودش به من داد.
داد زدم:«بیحیا چهکارمیکنی؟»از آن به بعد بود که دخترها حواسشان را جمع کردند و موقع دستشویی رفتن،خودشان را جمعوجور میکردند،البته فقط مسئله این نبود.
واقعا تحملش سخت است،کسانی که در این راه شکنجه شدند،کسانی که مدتها نزدیک شش ماه با دست و پای زنجیر شده راه میرفتند و حتی برای دستشویی از لگن استفاده میکردند و دستها و پاهایشان،چشمهایشان و همه اعضای بدنشان مملو از زخم و جراحت ناشی از شکنجه بود."