خلاصه ماشینی:
"اینجور موقعها یک داستانی از خودم درمیآورم تا فضای تصویر آنقدرها هم ناامن به نظر نرسد و آنوقت فکر میکنم وقتی ما کار میکنیم هیچوقت به بچهای که قرار است نقاشیهایمان هزار تا علامت سؤال برایش بسازد هم فکر میکنیم؟آیا هیچ تمهیدی برای آنها در تصویر میگذاریم که موقع تماشا کردن کشفش کند؟آیا به تصویرهایی که میتوانند باعث ترس یا علامت سوالهای پیچیده برای یک کودک(با تجربة چهار تا حد اکثر ده سال زندگی)شوند هم فکر میکنیم؟آیا چیزی برای شاد شدن و خندیدن به کارمان اضافه میکنیم؟مثلا به آن وقتی که بچه از مادرش بپرسد:«این چیه؟»،آن هم با اشاره به تصویر مثلا شخصیت آدم اصلی داستان که حالا در تصویر بیشتر شبیه یک حشرة عجیب فضایی شده و لا بد قرار هم بوده کودک با آن ارتباط برقرار کند و داستان را از طریق آن پی بگیرد؟شما اگر مادر آن بچه باشید چطوری بهش توضیح میدهید که در یک کتاب کودک،چرا شکل یک آدم باید اینقدر دفرمه شود که بچه اصلا تشخیص ندهد چی هست و به کجای داستان مربوط میشود؟یا تصویری که قرار بوده رابط فضای ذهنی کودک با دنیای اطرافش باشد،تبدیل میشود به عامل سازندهی تصاویر کابوسگونه در خوابهای کودک؟یا اصلا بچه داستان را میشنود و هیچ نمونة عینی از آن را در تصویر پیدا نمیکند و میماند که آیا داستان واقعا مربوط به همین تصاویر است یا نه؟ در این صورت تصویرسازی برای کودکان اصلا به چه کار میآید؟خلاقیت هنری؟پرورش ذهن و توان تصویرگر؟نمایش توان اجرایی و تکنیکی هنرمند؟اصلا چرا به جایش نقاشی نمیکنیم؟ واقعیت این است که بچهها چهرههای خوشایند و اندامهای نزدیک به طبیعت را دوست دارند."