خلاصه ماشینی:
"از اثر بیداد آن قوم هیچ باقی نماند مگر سنگها و ستونها که آنها هم فرو ریخته و شکسته شد میمونه باطراف نگاه میکرد و در روی دیوارهای باعظمت آن بنای عجیب صورتها و نقوش مختلفه میدید که تاریکی شب مانع تمیز و تعیین آنها بود،وقتیکه شنید جدهاش او را ببازگشت دعوت مینماید خواست با او موافقت کند و بازگردد زیرا بهرطرف مینگریست جز موجبات وحشت چیزی نبود ویژه که از کثرت حشرات و گزندگان و خزندگان که در اینگونه جایها بسیارند بتنگ آمده و از آسیب آنها ترسان بود و چون عزیمت انصراف نمود ناگاه از خارج ایوان صدائی بگوشش رسید ولی هرچه گوش داد سخنی و کلمهء نشنید دل در سینهاش طپید خواست فریاد برآورد لکن از شدت خوف زبان در دهانش خشک شد عباده نیز اینمعنی را درک کرده و ترسش کمتر از میمونه نبود ناچار دست میمونه را گرفت او را بدرون قصر کشید و آهسته در گوشش گفت گمان میکنم عیاران و اشرار هم متابعت خیال ما را کرده و چون بهزاد را در خانهاش نیافتهاند برای دستگیری وی بایوان آمدهاند بحمد لله که بهزاد اینجا هم نیست اگر عیاران ما را ببینند یقینا خواهند کشت بهتر آنستکه در بین این ستونهای سنگی خود را پنهان کنیم تا چون عیاران بازگردند ما نجات یافته بقصر بازگردیم اینرا گفت و میمونه را از پی خود میکشید هر دو روی سنگ و خارها روان شده هرچه میگوشیدند که صدائی از حرکت آنها ایجاد نشود با اینهمه سنگ و خارها در زیر پای آنان صدا ایجاد مینمود ولی چاره نداشتند و از شدت دهشت و اضطراب متوجه حشرات و موشها و جانورانی که از زیر پای آنها فرار میکردند نبودند."