خلاصه ماشینی:
"و با نشنیده گرفتن صدای بوقهای ممتد ماشینها مرا که سوار بر چهارپائی هستم محکوم میکند و بسیاری از این قبیل که در سایر مواقع فقط یکی از آنها کافی بود عصبانیم کند بنظر مطبوع میاید.
اوایل که پیش من میامد، خیلی عصیانزده و خشمگین صحبت میکرد و از اینکه دوستی مرا قبول کرده و به همصحبتیام مینشست اظهار تعجب میکرد،درد توی دل کوچکش ولو شده بود و گمان نمیکرد روزی کار به اظهار بکشد،حرفهایش در گوشم چرخیدند: -«بالاخره باید یک روز این مرد رو که ادعای پدری منو داره بکشم.
بچههای کوچکی که طی یک تصادف به دوست مشاورم پناه آورده بودند و او که مشاور شهر دیگری است به دنبال مشکل آنها به تهران آمده بود.
و این آخرین فرصتی بود که باید بخودم و آنها میدادم.
*** حالا دیگر زمان کوتاهی در مقابل دارم تا ژیان اداره را که چهار سال شاهد تمام احساسها و هیجانهای شغلیم بود، تحویل دهم.
باید خداحافظی کنم و بدون اینکه امیدی به دیدار مجددی داشته باشم بگویم به امید دیدار.
گروهی را که صمیمانه طی این سالها و سال اخیر باهم کار کرده بودیم و هدفمان را که تقلیل مشکلات بچهها با تمام کوششمان بوده همیشه در مقابل نظر داشتیم امروز خبر نکرده بودم.
ما به هم خیلی نزدیک بودیم پنج سال فقط یک دیوار نازک حد فاصل ما بود.
باید میرفتم از میوهفروش،لبنیاتی، نانی،خشکشوئی خداحافظی کنم اما تماما آن صبح و بعد ازظهر چنان ضعیفم کرده بود که ترجیح دادم بیعاطفهام بدانند ولی هقهق گریهام را نبینند."