خلاصه ماشینی:
"و سوگواری در ماتم گلی که به گرداب برگذشت -بیهوده آنشب که من ز دشت -چیدم شقایق وحشی را آنگاه برگ درخت توت دم دستش را چید با من دشتی پر از شقایق دشتی پر از شقایق وحشی بود آنگاه برگ درخت توت رها بر آب میرفت ما نیز بر ساحل که خلوت و خاموشی و پاسی از شبانه گذشته رفتیم نه رفتنی مصمم که گامهای تفرج بود -بیآنکه قصد گردش و تفریحی- با مرد کشتسوختهای گرم گشت میرفتیم او پنجههای نحیفش را درهم فکنده از پشت و انحنای گرده او پنداشتی که بار سخت مصائب را بر دوش میکشید پرسیدمش که: رود گفتی چه شد؟ بدامن مردابها نشست؟ ناگاه ایستاد چشمش بچشم خستهی من افتاد -بر دیدگان خسته خوابآلود- میگفت: گفتی چه؟ رود؟ لختی سکوت کرد سپس افزود هیهات الحق که ما چه پلیدیم و من علی الخصوص من رود پاک را در لحظههای خشم در ذهن خود بدامن مرداب بردهام معیارهای ما پیوسته ثابت و یکسان است و آنکه برتر است با مهر باطل ما اعتبار را از دست میدهد اینک منم که خرمن عمرم را با دست خویشتن در شعلههای آتش خشمم نشاندهام آری برادرم بر کام ما نگشت و نکردیم کاری که چرخ نگردد این گرد گرد چرخ کهن گشت و گشت و گشت ما روزهای معرکه در خواب بودهایم آنگاه میگریست -که من گفتم: بگذر ز گریه مرد آنجا نگاه کن آن پرخروش رود خروشنده اینک این خاموش در پاسخم سرود -آری شگفت رود!"