خلاصه ماشینی:
"«آفتاب و دستهای مجدلیه» (به تصویر صفحه مراجعه شود) روزی که از دست رفتم آفتابی بود...
برادر،دلم تنگ است و یاد چشمهای خوب تو یاد شهادت است.
آیا من بخشوده خواهم شد زیرا که بسیار عشق ورزیدهام؟ برادر،دلم تنگ است و یاد اعضاء خوب تو یاد شهادت است.
روزی که از دست رفتم آفتابی بود و پرندهای ساده امید در من بست...
روزی که از دست رفتم اعضاء خوب تو یادم بود، اما پرهای پرندهای ساده -که از کنار بیمارستانهای عمومی گذشت به معجونی آغشت که بوی سنگین داشت...
بگیر روزی که خواستم بمیرم دندانهایم جوانه زدند و پرندهها را خودسرانه صدا کردند.
پرندهای امید در من بست و دندانهایم را کودکانه بوسید من هرچه او خواست شدم * برادر،دلم تنگ است و به از دست رفتنم مثل قایق کوچکی که در یک روز آفتابی وقتی به خورشید لبخند میزد غرق شد، نگاه میکنم...
دلم تنگ است و یاد اعضاء خوب تو یاد شهادت است."