چکیده:
در این نوشته برآنیم که تنها از سرگذشت دانشیان ونهادهای دانش و آموزش در
ماجرای حمله مغول آنهم از دیدهها و نوشتههای کسانی سخن بگوئیم که در این روزگار
وا اسفا زیسته،از متن حوادث نیمجانی به در بردهاند. با این همه کوتاه سخنی از اوضاع
سیاسی و زندگی اجتماعی مردم و سرزمینهایی که قربانی این مصیبت جانکاه شدهاند
ضروری مینماید و نیز یادآور میشویم که ایران در گذرگاه حیات پرمخاطره سیاسی خود
هیچگاه در رویارویی با سپاهی سازمانیافته و بزرگ و جنگی فراگیر شکست نخورده و
خود را نباخته است، بلکه رواج تدریجی جهل و بیخردی، زمینهساز بیخبریها و به
دورماندن از واقعیات، و نیز شکاف بین دولت و ملت، فرسودگی درونی دستگاه حاکمه و
گسستن پیوندهای اعتقادی مردم با حکمرانان و سرخوردگی آنان از حکمرانان شده و این
خود نفوذ و هجوم نیروهایی را در پی داشته که نه چندان چشمگیر بودهاند و نه چندان
خطرناک، اما ناباورانه و آهسته به درون راه یافته و کار ملک و ملت را ساختهاند. این
مقاله همچنین پاسخی است به آنها که تنها گفتند: «تاتار آمدند و کشتند و سوختند و بردند
و رفتند»، اما نگفتند چرا؟ بیان برخی از آشفتگیهای سیاسی اجتماعی سرزمینهای شرقی
آسیا، و نفاق حکمرانان و نیرنگ خلیفگان و نیز بخشهایی که از سوانح حمله مغول
مصون مانده و پناهگاه دانش و دانشمندان آسیب دیده از این مصیبت دردناک شده و
رجال با دانش و درایت ایرانی که در این مرحله خطیر با نفوذ معنوی و سیاسی در دستگاه
حکمرانان تاتار منشأ خدمات علمی و اجتماعی شدند از دیگر گزارشها در این مقاله است.
خلاصه ماشینی:
"از حمله و ویرانی مغول مصون مانده بود، در زمان جلالالدین خوارزمشاه که پس از بازگشت از دیار هند و وارد کردن چندین شکست بر سپاه تاتار، توانی تازه یافته بود، رونق از سر گرفت، چنانکه شاه خوارزمی در آن شهر مدرسهای ساخت و کسان فرستاد تا استخوانهای پوسیده پدرش را از آبسکون به اصفهان آورند تا آن مدرسه را آرامگاه خاندان خوارزمشاهی کند اما در جنگ سختی که میتوانست کافران تاتار را شکست دهد، خیانت برادرش غیاثالدین، امید نهایی را برباد داد و شهر همچنان آسیب دیده اما تسلیم ناشده باقی ماند تا اینکه سرانجام از قتل سلطان جلالالدین، بیمدافع به تصرف مغولان در آمد (زیدری نسوی، 169ـ171 و 207) و شگفتا که در سراسر این گیرودارها، دشمنایگی پیروان مذاهب همچنان برجا بوده است چنانکه کمالالدیناسماعیل ـ شاعر آزاده و مقتول به دست مغولان به سال 635 هجری ـ سالها پیش از این واقعه، از زدوخوردها و رواج ناامنی بین شافعیان و حنفیان به تنگ آمده و از خدا چیزی آرزو کرده که گریبان خود او را نیز گرفته است."