خلاصه ماشینی:
"-"ابو"لاغر و سیاه مردنی،اما فرز و چابک بود و همه به او میگفتند :-"ابو"مثل یه شیر نره،نه از موشک میترسه،نه از تیر و تفنگها،عامو تو شیری شیر!" ابرام از جلوی پنجره خوابگاه کنار کشید و به صورت بچهها که همان طور به او زل زده بودند نگاه کرد.
آقام با این اوضاعی که پیش اومده بود تصمیم گرفت که دیگه یه وسیلهای جور کنه که همه بریم،البته اگر وسیلهای پیدا میکرد.
مینیبوس تقریبا نزدیک شده بود و صورت آقام همین طور در حال لبخند زدن بود که یهو موشکی بغل مینیبوس افتاد و همه اونچه که دور و برش بود داغون کرد و به هوا فرستاد.
ابرام به اینجا که رسید، چشمانش از اشک پر شده بود؛تا به حال این طور او را ندیده بودیم، چهرهاش معلوم نبود میخواهد اشک بریزد یا بخندد،فقط با تکان دادن شانهاش لبخندی زد و گفت:شیراز شهر قشنگی بود،بهتر از آبادان؛ولی نه،هیچ جا غروباش قشنگتر از آبادان نیست و نخواهد بود."