خلاصه ماشینی:
"بمادرم زیاد خدمت و مهربانی کردم،خودم به او غذا دادم و سر و لباسش را وارسی میکردم مادرم گفت پسر عوض شدهای قبلا که در دین ما بودی چنین رفتار نمیکردی از روزی که هجرت کرده و بدین حنیف(اسلام)درآمدهای این همه خوشرفتاری میکنی این دگرگونی چیست؟ گفتم یکی از فرزندان پیامبر(ص)بمن چنین دستور داده است گفت او پیامبر است؟ گفتم نه،فرزند پیامبر است گفت او پیامبر است،اینگونه دستورها از پیامبران است.
گفتم مادر پس از پیامبر ما،پیامبری نخواهد آمد او فرزند پیامبر است گفت پسر دین تو بهترین دین است مرا نیز تعلیم ده اسلام را به او عرضه داشتم مسلمان شد دستورهای اسلام را به او آموختم نماز ظهر،عصر،مغرب و عشاء را بجا آورد و همان شب کسالتی عارض او شد.
گفت:عزیزم آنچه به من آموختی دوباره تکرار کن من هم تکرار کردم و او با شادی و خرسندی از دنیا رفت صبح شد مسلمانان جمع شدند او را غسل دادند و من هم بر جنازهاش نماز خواندم و به خاکش سپردم."