چکیده:
بر اساس مبانی فلسفی دکارت، انسان موجودی خودبنیاد است که حقیقت آن نفس یا، همان فکر و اندیشه است. خدا نیز در این تحلیل، همان فکر محض است که در فلسفه وی، شان معرفتشناختی دارد و صرفا ضامن خلق و بقای قوانین مکانیکی عالم است و به تعبیری، خود آن قوانین و خود طبیعت است. انسان در این نظام مکانیکی، ماشینی است که صرفا روحی اضافه بر مصنوعات دارد و همعرض سایر اشیاء، فقط مصنوع و مخلوق خداست. خدا آن را خلق و رها کرده است (مثل قوانین ثابت عالم)، انسان هم یک قانون از این جهان طبیعی و فاقد غایت است. بر اساس دیدگاه طباطبایی، انسان دکارتی، انسانی منسوخ و دورافتاده از هویت خویش است. یکی از بحثهای مهم انسانشناسی در غرب، مخصوصا در دوران جدید، بحث حقیقت انسان و ارتباط آن با خدا به عنوان مبدا عالم و حقیقت مطلق است. پرسش اصلی این پژوهش، بررسی نسبت انسان با خدا در اندیشه و فلسفه دکارت و نقد دیدگاه وی با توجه به دیدگاه محمدحسین طباطبایی است.
A.A. Mosleh & S.R. Musavi Moghaddam
According to Descarte, man is an autonomous being whose essence is thought.
God is also taken as “pure thought” which plays an epistemological role in his
philosophy. God is merely a creature and a guarantee for the continuity of
nature’s mechanical rules. In other words, He is the same as the nature and
rules. Man, in this mechanical world, is merely a machine possessing, unlike
other creatures, a soul but yet alongside other things is only a creature of God.
God has created man and left him to himself. Like the stable rules of the
world, man is simply a rule of this natural aimless world. On the basis of
Tabatabaei's perspective, Cartesian man is an abrogated one which is alienated
from his identity. One of the important issues concerning anthropology in the
west, particularly in modern age, is the discussion about the essence of man
and its relation to God as the origin of the world and the absolute reality. The
main theme of this research is to examine the relation of man to God
according to Descartes’ philosophy and then to criticize it in line with
Tabatabai’s viewpoint.
خلاصه ماشینی:
"نسبت انسان با خدا در فلسفه دکارت و نقد آن از دیدگاه محمد حسین طباطبایی علی اصغر مصلح1 سید رحمت الله موسویمقدم2 چکیده براساس مبانی فلسفی دکارت،انسان موجودی خودبنیاد است که حقیقت آن نفس یا،همان فکر و اندیشه است.
دکارت به عنوان پدر فلسفه جدید و به تبع آن فرهنگ جدید غربی،متفکری است که با بنا نهادن تفکر فلسفی بر عقل خودبنیاد و موضوعیت«فاعل شناسا»1،هم مسیر تفکر فلسفی را تغییر داد و هم با تحلیل مکانیکی عالم و آدم با عقل ریاضی،مفهوم و تعریف انسان معاصر خویش را نیز تأویل کرد و بنیانی شد برای تفکرات فلسفی بعد از خود و بسط این نگاه جدید به عالم و آدم تا دوران معاصر.
(همان،ص 160) گرچه در عبارت فوق،دکارت تلاش میکند مفهوم خدا در نفس خویش را معلول علتی برتر از خود معرفی کند،ولی چون،منشأ زایش این تصور هم مثل سایر تصورات،خود ذهن است اثبات متعلق آن در خارج،به سادگی مقدور نیست.
(همان،ص 29) بر این اساس،ما دو نوع درک از حقیقت مطلق داریم،درک انفسی و درک آفاقی؛درک انفسی همان علم حضوری است که از طریق نظریه فطرت بیان میشود و در قالب رابطه علیت و معلولیت و حضور وجودی معلول نزد علت که نازلهای از وجود اوست و در نظام اصالت وجود و مراتب تشکیکی آن تبیین میشود و درک آفاقی مبتنی بر درک انفسی است و در آن،وجود اشیاء و جهان،وجود معلولی و تشأنی است."