چکیده:
«سکوت» یکی از مفاهیم بنیادین عرفان، به ویژه عرفان اسلامی، است. یکی از کسانی که به این سکوت عرفانی نائل میشود و تولد دوباره مییابد، مولوی است. مطالعه در آثار او و رابطهاش با شمس تبریزی نشان میدهد که شمس، خاموشی و سکوت را به مولوی آموخت تا از درون مولوی متشرع، مولوی عارف و عاشق زاده شود. این طبیب حاذق روان دریافته بود که انباشتگی اطلاعات در مولوی مهمترین مانع است و به همین دلیل به او آموخت «که تعلم نیز حجاب بزرگ است». شمس با دقت مراقب احوال مولوی بود و مولوی هم شیفتة شمس، اما تا تهی شدن از خود راه درازی در پیش بود. به همین دلیل، شمس به دفعات آموزههای خود را تکرار مینمود. حتی به نظر میرسد مسافرتهای گاه و بیگاه شمس با هدف خاصی صورت میگرفته است تا مولوی سرانجام نه شمس تبریزی، بلکه شمس درونی خود را بیابد. آموزههای شمس بینتیجه نماند. چنان که تغییر حال مولوی و آثار او زادة دیدار او با شمس، تأثیر آموزشهای او و فراگیری سکوت عرفانی بود. شاید به همین دلیل مولوی تخلص «خاموش» را برای خود برگزید. سرانجام مولوی با تسلیم کامل خود به شمس، خاموشی را تجربه کرد تا با نشستن در مرکز این توفان، آتشفشان دلش سر باز نماید و سرانجام با فراگرفتن سکوت عرفانی، تولد دوباره بیابد و به مولوی عاشق و عارف جاودانهای بدل گردد.
خلاصه ماشینی:
"(مولوی 1360 ب: 226) یکی از بهترین نمونههای تولد دوباره (زایش مجدد) از زهدان خاموشی و سکوت در عرفان اسلامیـ ایرانی، تولد دوبارة مولوی در حوالی چهل سالگی پس از ملاقات معروف و سرنوشتسازش با شمس تبریزی است که بیشک بدون این ملاقات، مولوی نمیتوانست به آفاق بیکران شخصیت خود نائل گردد و همچون پیش از ملاقاتش با شمس به صورت یک عالم متشرع، اگرچه مورد احترام فراوان و دارای بحث و درس و تلمیذ بود، باقی میماند.
غزلی که به اعتقاد بعضی محققان اولین بار مولوی برای شمس میفرستد، به خوبی بیانکنندة احوالات درونی و روانی مولوی در این دوران است: به خدیی که در ازل بوده است حی و دانا و قادر و قیوم که از آن دم که تو سفر کردی از حلاوت جدا شدیم چو موم در فراق جمال تو ما را جسم ویران و جان درو چون بوم بی حضورت سماع نیست حلال همچو شیطان، طرب شده مرجوم (مولوی 1360 الف: 663) اگرچه شمس با دقت و ظرافت مواظب احوال مولوی بود و مولوی هم شیفتة شمس شده بود، اما تا رسیدن به خواستة حقیقی شمس یعنی تخلیة کامل و تهیشدن از خود راه درازی در پیش بود.
یک روز امتحان را گنگ باش مرد کمگوینده را فکری است زفت قشر گفتن چون فزون شد، مغز رفت (همان، ج 5: 61) و از این قبیل است، بیت معروف زر، هر چند که در مثنوی تصحیح نیکلسون و استعلامی نیامده است: چند روزی گنگ باش و لال باش بعد از آن گویای سر حال باش (به نقل از: کاشفی 1375: 224) تا آن که سرانجام مولوی با فراگرفتن سکوت عرفانی از شمس تولد دوباره مییابد و همچون آن عارف بزرگ که گفت: «از بایزیدی بیرون آمدم چون مار از پوست» (عطار، بیتا، ج 1: 160)."