خلاصه ماشینی:
"یک روز فکر کردم که چرا او-اگر هیچگونه ممری برای معاش نداشته باشد،بههرحال در هفته اندک پولی از بابت بیمههای اجتماعی میگیرد-به یک فروشگاه خیریه سر نمیزند و به قیمت مثلا دو پاکت سیگار،یک پالتو نیمدار نمیخرد!به یادم آمد جوان همسایهام که معلم است و زنو دو بچه دارد،یک شب برای صرف غذای ایرانی میهمان ما بود و از ناچیزی حقوق معلها و پرستارها حرف میزد،به شلوارش اشاره کرد و گفت که آن را از یک فروشگاه خیریه به یک پوند خریده است،و گفت که پالتوش را هم دو سال پیش در یک حراج خیریه به دو پوند خریده است.
من تعجبم از این بود که چرا درویش لندنی به یکی از این حراجهای خیریه سر نمیزد و مثل معلم جوانی که همسایه من بود،با دو پوند پالتویی نمیخرید،و این پالتوی پاره کثیف را در یکی از آن ظرفهای آشغال نمیانداخت.
شاید آن وقت او پالتو را از کیسه درمیآورد و به آن نگاهی میکرد و این کمک را میپذیرفت و سر صحبتمان باز میشد و من با دنیای درون او اندک آشناییای پیدا میکردم و معمای آن دوگانگیای که در وضع و حال او احساس کرده بودم،برایش گشوده میشد.
درویش لندنی که یک پایش در دهانه کفش تازه یافته معطل مانده بود،دستش را به نشانه صبر خواستن از من بالا برد و باز خم شد و پایش را توی کفش فروکرد و ایستاد و چند بار پایش را به زمین کوبید و چند لحظه بیحرکت ماند تا مطمئن بشود که پایش در کفش تازه راحت است وقتی که مطمئن شد.
درویش لندنی را به حال خودش گذاشته و در آن خیابان شلوغ،مثل این که در بیابانی برهوت تنها مانده باشم،کیسه نایلونی محتوی پالتو را که حالا وزن خروارها پشیمانی و افسردگی پیدا کرده بود،برداشتم."