خلاصه ماشینی:
"گفتی: --قصهی ماهیای را میگویم که پولکهایش را توی دریا گم کرده بود...
گفت: --خاک بازی چه عیبی دارد؟ چشمانت به دستانش بود که خاک را از دستیبهدست دیگر میریخت.
انگار همین دیروز بود که سر کوچهی شنگول با بچهها دنبالش دویده بودی و فریاد زده بودی پنبه خانم!دنبه خانم !...
اگر میشناخت؟ کوچهی بنبست را رودررو داشتی و خانه هایی که درهایش بسته بود و پرندهای هم توی هوا پر نمیزد.
هشت گردو توی دست راستات بود و مشتی خاک در دست چپات.
اینبار ولی،در این بعدازظهر ساکت که بدون اجازهی پدر از خانه بیرون آمده بودی و او با تو بازی نکرده بود و مشتی خاک را در جیبات ریخته بود،به خانهاش رفته بود و تو تنها مانده بودی و راه کش آمده بود.
اسماعیل نفتی را میدیدی که با پاهای ورم کرده،آرامآرام،کوچهی پیچدرپیچ را طی میکرد و صدای بچههای محل را می شنیدی که دم گرفته بودند:پنبه خانم!دنبه خانم!"