خلاصه ماشینی:
"فرماندار که سعی میکرد بلوا را بخواباند،دوباره وارد معرکه شد: --آقایون!آقایون!میخوام بگم که اینکار،حتا از درمونگاه و مدرسه و سنگفرش و لولهکشی آب واجبتره،چرا؟خب،معلومه خیلی واضحه!اگه کسی برای اولینبار وارد این شهر بشه،چه چیزی توجهشو جلب میکنه؟ سرهنگ که با دکمههای فرنجاش بازی میکرد،ادامه داد: --شهر بیمیدون،مث گورستونه...
سرهنگ پرسید: --یعنی میگین چه کار کنیم؟ نمایندهی شورای شهر گفت: --مثلا مجسمهی چند نفر رو بسازیم که دستهجمعی دارن کاری رو انجام میدن،مثلا نهالی رو میکارن!
نمایندهی شورای شهر گفت: --همونطور که بیرون از جلسه عرض کردم،جنس مجسمه هم باید مشخص بشه!
سرهنگ با تعجب پرسید: --برای چی سنگ نباشه؟ نمایندهی شورای شهر گفت: --منظور آقای فرماندار اینه که همهجا مجسمههاشون از سنگه.
فرماندار پرسید: --یعنی واسه یه درخت باید تا پشت کوه قاف بریم؟ نمایندهی شورای شهرکه ساکت نشسته بود،به حرف آمد: --حالا اگه مثلا چوب افرا باشه آسمون به زمین میآمد؟ سرهنگ دستی به سبیلهای پرپشت و جوگندمیاش کشید و گفت: --افرا برای درست کردن قاشق چوبی خوبه،ولی برای مجسمه ی به این بزرگی،افت داره!
نمایندهی شورای شهر،گفتههای سرهنگ و فرماندار را با تکان دادن سر،تایید کرد و داشت ساکت میشد که ناگهان گفت: --خوب گفتی آقای شهردار!قبرستون!
سرهنگ رو به نمایندهی شورای شهر کرد و گفت: --خواهش میکنم شما دیگه بدترش نکنین!
نمایندهی شورای شهر پرسید: --چاره چیه؟ فرماندار با من و من گفت: --یه کاریش میکنیم.
نمایندهی شورای شهر جواب داد: --نه جناب سرهنگ!اصلاهم افت نداره.
سرهنگ پرسید: --کار مجسمه به کجا رسیده؟ فرماندار گفت: دارم کار میکنن..."