خلاصه ماشینی:
"نویسنده همانطور که داخل اتاق در حال قدم زدن است انتهای قلمش را توی گونههایش فرو میبرد.
پیداست که فکر میکند:آخ!که چهقدر سوژه برای نوشتن دارم،مثلا این داستان برای ساختن کارتون: لکلکی ماده که بچهها او را با سنگ میزنند و بالش میشکند،لانهاش روی پشتبام خانهای است،جوجه دارد.
صاحبخانه بال لکلک را میبندند و جوجهها را بزرگ میکند تا اینکه موقع پروازشان میرسد؛فصل کوچ کردن به گرمسیر است.
میرود مار میگیرد و بدون اینکه آنها را بکشد در خانههای مردم شهر میاندازد.
یکی دو مشت به نویسنده میزند و دوباره شروع میکند به گریه کردن؛مچ دست نویسنده را میگیرد و به دنبال خودش میکشد.
نویسنده با خودش میگوید:بیفایده است.
4 نویسنده تنها داخل کوپهی قطار نشسته و به مناظر بیرون خیره شده است:دشت،کوه،درخت،گل و گیاه.
به عکسهای بهرام شوهر زن که نگاه کردم کم مانده بود خود هم باور کنم اینها عکسهای خود من است.
نویسنده به عکس نگاه میکند.
8 نویسنده در خانهی خودش،پشت میز کارش نشسته است."