خلاصه ماشینی:
"چیزی شبیه درد توی بدنم میپیچید اما هنوز میخندیدم.
مثل تمام وقتهایی که شوهرم روبروی تلویزیون توی مبل فرو میرفت و نوشیدنیاش را جرعه جرعه میخورد.
عادت کرده بود دیگر نبیندم و من از بالای تلویزیون نگاهش کنم و بخندم.
شده بودم مثل تمام اسباب و اثاثیهء خانه که دیگر نمیدیدشان.
گنجهء چوبی لابد حالا تکه تکه شده بود،ظرفهای چینین هم،که چقدر سالها پول روی پول گذاشتم تا تکتکشان را خریدم.
اما او لیوانش را بالا میآورد،از پشت لیوان دماغ پهن شده و صورت ورم کردهاش را نشانم میداد.
فکر کردم الان است که لبهایش را بگذارد روی لبهایم که چقدر کوچکتر از آنموقعها شده بود،اما دستهایش را جلو آورد و برگرداندم طرف پنجره که شیشههایش هنوز نشکسته بودند.
با خودم فکر میکردم دیگر نمیخواهد خندهء من را ببیند که شیشهء پنجره تکه تکه شد.
تلویزیون افتاده بود بالای گوزن قالی.
بعد فقط سیاهی بود و دیگر هیچ.
دستهایی آجرها را از این طرف و آن طرف پرت کرد."